شیطنت ولی از نوع بی ضررش

بدون شرح باید ببینید و بخوانید

شیطنت ولی از نوع بی ضررش

بدون شرح باید ببینید و بخوانید

خداحافظ

اینقدر اعضاء این وب سایت بی بخارند که من دیگه خسته شدم فعلاْ می رم سایت های رغیب شاید دوباره مطلب بزارم

بای

گلایه

امروز خیلی دوست داشتم مطلب جدید بزارم اما وقتی دیدم بازدیدی در کار نیست و هیچکس هیچ حرکتی و نظری نمیده اصلاْ دلم نیامد  شاید فردا که حالم بهتر شد و امروزو فراموش کردمو اومدم دیدم کلی نظر نخوانده دارم مطلب بزارم.

فعلاْ بای شاد باشید و سلامت و پر انرژی

یک داستان با جنبه ها فقط بخونن

 خواهشاْ افراد بالای ۱۸ سال یا بهتر بگم افرادی که قدرت تشخیص دارن بخونن

 

تو یه خانواده پر جمعیت به دنیا اومدم من بودم و 3 تا خواهر و 1 برادر ! یه خونه داشتیم که فقط می تونست جای خواب ما رو تامین کنه و همین هم از دایی پدرم بهش ارث رسیده بود و اگر اون فرزند داشت این خونه رو هم نداشتیم !  من بچه چهارم بودم ! اول داداش ناصرم بود بعد آبجی پری بعد آبجی پروینم و بعد من بودم و بعد از منم ته تغاری خونه پروانه که 5 سالش بود ! داداشم 29 سالش بود و 2 تا زن گرفته بود و طبقه بالا رو اشغال کرده بودن ! عجیب بود که چطور اون 2 تا دختر 19 و 20 ساله می تونن همدیگه رو تحمل کنن ! برام همیشه سوال بود !

تازه وارد راهنمایی شده بودم که به ترتیب خواهرام تو سن 14 و 16 سالگی رفتن خونه شوهر ! آبجی پریم که هنوز 15 سالش نشده دوقلو زاییده بود و هر وقتم که دوتا بچه هاش با هم گریه می کردن اونم از درماندگی گریش می گرفت !

با رفتن خواهرام جای ما مثلا باز شده بود اتاقی که حکم انباری رو داشت حالا تبدیل شده بود به اتاق خواب من و پروانه ! بابام که علیل شده بود  و خونه نشین ! کلیه هاش عفونت کرده بودن و زمین گیرش کرده بودن و ما وقتی فهمیدیم که به دیالیز افتاده بود  . ننه ام هم که قلبش مریض بود و مدام دکتر می رفت ! نون بیارمون داداشم بود که اونم همیشه اول به خودشون می رسید بعد به ما !

کلاس دوم  دبیرستان بودم و تازه تازه داشتم به پسر ها نگاه می کردم و معنی عشق رو می فهمیدم که یکروز حس کردم کسی دنبالمه ! اوایل زیاد توجهی نمی کردم تا اینکه یکروز خودشو به من رسوند و همین شد سر آغاز بدبختی من !!!

روزه اولی که دیدمش ازش خیلی خوشم اومد قد بلند و شیک پوش بود ! اما از ترس داداش ناصرم فکم قفل شده بود !

سلام خانو م خانوما

آقا لطفا مزاحم نشین اینجا همه همدیگه رو می شناسن .....

من که کاری نکردم آبجی ,  سلام عرض کردم

گفتم که برین پی کارتون اگه داداش ناصرم بفهمه خون به پا می کنه !

خوب بذار بفهمه اصلا داداش ناصرت وقتی خاطر خواه  لیلی جونش شد همین کارا رو کرده بود !

این کی بود که داداش ناصر رو می شناخت ؟ این بود که تردید برم داشت و ایستادم تا به حرفهاش گوش بدم !!

اون هم که انگار فهمیده بود رام شدم گفت بیا بریم یه جای باکلاس یه چیزی بخوریم خودم هم برت می گردونم ! داداش ناصرت هم که اون بالا بالا ها پیداش نمی شه ! پس بی خیال و ...... اونقدر گفت و گفت تا راضی شدم !!

خیابان هایی رو می دیدم که گاهی از تو تلویزیون شاهدشون بودم و برام خیلی جالب بود ! بعد رفتیم به بستنی فروشی شیک ! من اما فقط مات تزیینات و آدم های اون تو بودم ! برامون دو تا لیوان کافه گلاسه آوردن من از همون اول لیوان خودم رو با ماله اون عوض کردم !

خندید و گفت آخه فکر کردی من جلوی این همه آدم می تونم تو رو مسموم کنم ؟

فقط نگاهش کردم . بعد سرشو تکون داد و مشغول شد و به منهم تعارف کرد ! وقتی اولین قاشق رو خوردم سردی اون و طعم خوشمزه اش ترسمو محو کرد و کم کم سر صحبت رو باز کردم و خیلی راحت توی یک ساعت عاشقش شدم !!

بعد از اون منو نزدیکای خونه رسوند و رفت ! با کلی ترس و لرز وارد خونه شدم ! هر کسی سرش به کار خودش بود بابام که خوابیده بود ! ننه ام هم که رفته بود خونه همسایه ها کلفتی داداشم هم که هنوز نیومده بود ! منم بدو رفتم تو اتاق و بیرون نیومدم ! چند ساعت بعد داداش ناصرم اومد و مثل عادت همیشگی اول از همه رفت پشت بوم و به کبوترهاش آب و دونه داد نیم ساعت بعد بود که یهو اومد پایین و منو گرفت به کتک و  با مشت و لگد افتاد به جونم بعد هم پرتم کرد تو انباری و هر چی خرت و پرت بود ریخت روم و دفنم کرد !

بعد ها فهمیدم که پسر همسایه که چشمش دنباله من بود و من بهش راه نمی دادم ما رو دیده بوده و به داداش ناصرم خبر داده بود ! چند ساعتی زیر خرت و پرت ها بودم که ننه ام اومد و داد و بیداد شروع شد و آخر سر هم فقط تونست داداش ناصرو راضی به این کنه که منو از او وضع در بیاره ! و بعدم اومد بیرون !

از توی پنجره کوچک زیرزمین می دیدم که داداش ناصر نعره می کشه و می گه دیگه حق نداره بره مدرشه و بعدم همه کتاب و دفتر هامو ریخت وسط حیاط و پیت نفت رو خالی کرد روشون و همه رو سوزوند ! کلی گریه کردم .. دلم واسه خودم می سوخت ... دلم برای دوستام تنگ شد و معلم هامون ... اگه دیگه نبینمشون چی ؟؟؟

شب که شد خیلی می ترسیدم جای خوابی هم نداشتم زیر زمین گرم و دم کرده بود و مدام عرق می ریختم نیمه شب بود که صدای پایی رو شنیدم ... ننه ام بود یه لقمه نون و پنیر آورده بود و از لای نرده های پنجره داد بهم تازه یادم افتاد که هیچی نخوردم  .. گفتم

ننه منو بیار بیرون می ترسم !  گفت هیس می خوای داداش ناصرتو بیدار کنی ؟ فعلا این تو باش  تا ببینم چه خاکی به سرم می تونم بریزم ؟

لقمه رو گرفتم و رفتم گوشه زیرزمین کز کردم و مشغول خوردن شدم .. همون جوری نشسته هم خوابم برد .

توی خواب حس کردم کسی تکونم می ده از خواب پریدم و خواستم جیغ بزنم که دیدم ننه ام اومده  بالا سرم  لباس برام آورده بود و کمی هم پول و یه لقمه نون ! گفت زود لباساتو بپوش و از این خونه برو بیرون ویلا تا آخر عمرت بدبخت می شی ! گفتم نمی خوام برم ...

دهنمو گرفت و گفت باید بری ! می خواهی داداش ناصرت بدت به کریم چاقو کش ؟

از شنیدن این حرف رنگم پرید و وا رفتم کریم لات محلمون بود و بعضی ها هم می گفتن آدم کشته و کسی جرات نداشت باهاش در بیافته حالا داداش ناصر می خواست منو بده به اون !! نفهمیدم چطوری لباسهامو پوشیدم ...  دم در ننه ام رو بغل کردم و بوسیدمش هر دو با چشم گریون از هم جدا شدیم تا سر کوجه مدام بر می گشتم و سایه اش رو توی تاریکی میدیدم و اشک می ریختم .

 رفتم توی یکی از پارکها نشستم که چکار کنم ؟ فکرم کار نمی کرد و بیشتر از اونکه ناراحت باشم وحشتزده بودم ! از بچه ها شنیده بودم که تو تهران پر از کار و امکاناته و همه خوشبختن .. دست کردم تو جیبم و پولایی که ننه ام بهم داده بود رو شمردم ! 5000 تومن ! تصمیم گرفتم برم تهران اما چطوری ؟ من که جایی رو بلد نبودم !

راه افتادم تو خیابون .... هوا داشت کم کم روشن می شد خانمی رو دیدم که نون خریده بود , رفتم صداش کردم و گفتم :

سلام می شه بگین چطوری می شه رفت تهران ؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت دختر به سن تو تنها می خواد بره تهران ؟

الکی گفتم با مامان و بابام اومده بودیم اینجا من گمشون کردم حالا اونا منتظر من هستن !

کمی با تردید نگاهم کرد و در آخر بهم آدرس ترمینال رو داد ! وارد ترمینال که شدم سر گیجه گرفته بودم !  یک عالمه اتوبوس و مینی بوس بود و آدم های زیادی می رفتن و می اومدن ...  صدای کسی رو شنیدم که داد می زد  تهران  - تهرانیاش بیان سوار شن !

رد صدا رو گرفتم و اتوبوس رو پیدا کردم خواستم سوار بشم که پسر شوفر گفت : بلیط داری؟

گفتم نه ! گفت بدون بلیط نمی شه ! از جیبم یه هزار تومنی در آوردم و دادم بهش ! اینور اونورشو نگاه کرد و پول رو پسم داد و گفت برو آخر اتوبوس بشین صدا هم نکن مهمون خودمی ! خوشحال شدم و پریدم بالا !

چند دقیقه بعد اتوبوس راه افتاد .... هوا روشن شده بود داشتم به جاده نگاه می کردم که کم کم چشمام رو هم افتاد و خوابم برد

وقتی از خواب بیدار شدم هنوز اتوبوس داشت راه می رفت و هوا داشت غروب می شد ... خیلی خوابیده بودم دهنم خشک خشک بود و دستشویی داشتم تو همین فکرا بودم که اتوبوس نگه داشت و یکی از اون جلو داد زد هر کی می خواد غذا بخوره پیاده بشه نیم ساعت دیگه راه می افتیم !!!همه بلند شدن که پیاده بشن منم قاطی اونا پیاده شدم ! مردم به سمت یه رستوران راه افتادن و منم به دنبال اونا ! از یه خانمی پرسیدم : توالت کجاست ؟ خندید و گفت منم دنبالشم بیا با هم بریم ! از یه آقایی که تو رستوران کار می کرد پرسید و رفتیم !

ازش جدا شدم و رفتم کنار اتوبوس ایستادم .... بوی غذا می خورد تو دماغم و از گشنگی سرم داشت گیج می رفت ! پولامو در آوردم و دوباره شمردم .. همون 5000 تومن بود تصمیم گرفتم برم یه چیزی بخورم . رفتم تو  نشستم پشت یه میز یک آقایی اومد و گفت پدر و مادت کجان ؟ الکی گفتم تو اتوبوس !! سرشو تکون داد و پرسید : چی میخوری دختر جون ؟

گفتم غذا !

خندید و گفت چه غذایی ؟ چلو کباب؟ چلو مرغ ؟ کباب ؟

دهنم آب افتاده بود اما از ترس ولخرجی گفتم چلو کباب چنده ؟ این بار بیشتر خندید و گفت قیمتش مهم نیست اصلا مهمون من چی می خوری ؟ گفتم چلو کباب !

 رفت و چند دقیقه بعد اومد از دیدن اون همه غذا داشتم سکته می کردم و مثل ندید بدیدا شروع کردم به خوردن ! فقط سر عروسی آبجی هام چلو کباب خورده بودم  و این دفعه سوم بود.  بعد که خوردم رفتم پیش همون آقا و یه هزار تومنی بهش دادم پولمو برگردوند و گفت : گفتم که مهمونه من ! گفتم نه و پولو گذاشتم رو پیشخون و راه افتادم ! دوباره صدام کرد و یه اسکناس 500 تومنی بهم داد و گفت بیا بقیه اش رو بگیر ...  ازش تشکر کردم و رفتم دوباره کنار اتوبوس !  مسافرا دوباره داشتن سوار می شدن منم قاطی اونا رفتم بالا و دوباره رفتم سر جام نشستم ! و بازم خوابیدم !

از صدای تهران .... از خواب بیدار شدم ! هوا تاریک بود و چراغهای زیادی همه جا رو روشن کرده بود موقع پیاده شدن یهو یکی دستمو گرفت و دیدم همون پسر شاگرد راننده هست ! گفت : فراری هستی؟ جا خورم و زبونم بند اومده بود دستمو به زور از تو دستش در آوردم و با من من گفتم آره .. نه ... چطور ؟

گفت : واسه ما فیلم بازی نکن !جای داری بری؟ گفتم : نه ؟ گفت برو اون گوشه وایسا تا من برم و بیام ببرمت یه جای توپ !

رفتم جایی که گفته بود .  اما ترس برم داشت و فرار کردم ! از ترمینال که اومدم بیرون نمی دونستم چکار کنم !  همین طور راه افتادم توی خیابان داشتم راه می رفتم که یه زن و مرد که کنار خیابون ایستاده بودن یه تاکسی گرفتن : آزادی ... منم بدو دویدم و سوار شدم . گفتم هر جا اینا پیاده شدن منم پیاده می شم . چند دقیقه بعد کنار میدان آزادی پیاده شدن !

منم پیاده شدم و محو تماشای میدون آزادی شدم توی کتابای درسی عکسش رو دیده بودم اما از نزدیک نه ! رفتم وسط میدون توی چمن ها و نشستم یه گوشه تا صبح بشه ! هوا که کمی روشن شد بلند شدم و دوباره راه افتادم کمی جلوتر مینی بوس و ماشین هایی بود که داد می زد ونک تجریش  . پیش خودم گفتم سوار شم بالاخره یه جا می رسم دیگه !

سوار مینی بوس شدم .....

میدان ونک :

از مینی بوس پیاده شدم و قدم به خیابان گذاشتم ! چقدر آدم ... گل فروشها ....کوپن فروشها ... کارگرا !!!!! یه گوشه ایستاده بودم و محو تماشای آدم ها و ماشین ها بودم . نمی دونم چقدر به این حالت بودم که یهو صدای یه دختر منو از بهت بیرون آورد :

بچه کجایی؟ رومو کردم به سمت صدا ... دو تا دختر خوشگل و آرایش کرده بودن مثل فیلمای خارجی موهای طلایی و ماتیک زده با روسری که نصف موهاشون بیرون بود و لباسهای قشنگ و خوش رنگ .... محو تماشای اونا بودم که اون یکی گفت : نگفتی از کجا اومدی ؟

- از مشهد !

اون یکی دختر چشمکی به او یکی زد و بعد دستمو گرفتن و دنبال خودشون بردن !

من نسیمم اینم سحر  تو اسمت چیه ؟

- نفیسه

چند سالته نفیسه جون ؟ این جون گفتنش آتیش به دلم زد و یهو بغضم ترکید .... یکی از اونها بغلم کرد و بوسیدم .. بعد از چند دقیقه که آروم شدم اشکامو با دستمال پاک کرد و گفت : فراری هستی ؟

- گفتم آره

لابد جایی رو هم نداری؟

- نه

ما هم مثل توییم بیا پیش ما با هم که باشیم می تونیم خیلی کارا کنیم ... نمی دونم تو کلامشون چی بود که آرومم کرد و بهشون اعتماد کردم و دنبالشون راه افتادم !

اول رفتیم و ساندویچ خوردیم ! تا حالا به این خوشمزگی نخورده بودم ! خواستم من حساب کنم اما نگذاشتن ! سحر کیفشو باز کرد توی اون پر از پول بود . وقتی تعجب منو دید گفت تعجب کردی ؟

- گفتم آره ! گفت بتو هم یاد می دیم که پول در بیاری !

کلی ذوق کردم و بعد هم با هم رفتیم به خونشون !

یه آپارتمان کوچیک و جمع و جور بود اول از همه منو فرستادن حموم سحر اومد و گفت باید یکم به خودت برسی و بعد شروع کرد موهای پامو زدن ! وقتی اعتراض کردم گفت دختر تا کی می خوای امل بمونی ؟؟؟  بهم بر خورد و دیگه هیچی نگفتم !  اونم مشغول شد ! اولش خیلی درد داشت اما کم کم عادت کردم ! بعد که اومدیم بیرون کلی بهم لباس دادن . لباسهایی که تو عمرم ندیده بودم دامن کوتاه و تاپ .... اسمهاشو اولین بار بود که می شنیدم مدام ازم تعریف می کردن ! پاهام سفید شده بود و توی نور برق می زد .... من اما مدام رنگ به رنگ می شدم و از اینکه با دامن کوتاه باشم خجالت می کشیدم آخه همیشه با شلوار بودم .... اون دوتا مدام می خندیدن .... بعد نوبت ابروهام شد و ابروهامو درست کردن و بعد هم یه کرم مالیدن به صورتم و موهای صورتمو بور کردن و بعد هم کلی کارهای دیگه بعد که خودم رو تو آینه دیدم از تعجب دهنم وا مونده بود ! یعنی این منم ؟؟؟

چقدر خوشگل شده بودم ! اونا هم مدام ازم تعریف می کردن ! شاید باور نکنین اما نردیک یک ساعت فقط خودمو توی آینه نگاه می کردم و اون ها هم مدام می خندیدن ! همه لباسهامو ریختن توی یه کیسه و انداختن دور و بهم لباسهای نو دادن . کم کم یاد گرفتم که چطور آرایش کنم و چطور لباس بپوشم اسم لباسها رو یاد گرفتم معروفترین لوازم آرایش رو !

خالا دیگه بدون آرایش حتی تو خونه هم راه نمی رفتم و از خودم خیلی ممنون بودم !  روزا من می موندم خونه و اونا می رفتن بیرون و عصر یا شب می اومدن خونه و یا می خوابیدن یا اونقدر خسته بودن که نای حرف زدن نداشتن ! هر چی می پرسیدم می گفتن سر کار بودیم ! وقتی می گفتم منم می خوام کار کنم می گفتن به موقع فعلا زوده ! یه روز آخر هفته بود که قرار شد بریم پارتی  ! کم کم زمزمه ها شروع شد که دوست داری دوست پسر داشته باشی ؟ منهم مدام رنگ به رنگ می شدم و در نهایت رضایت دادم !

شب رفتیم به یه خونه که نه , قصر بود . پسری رو بهم معرفی کردن.  تا دستم رو گرفت دستم رو پس کشیدم و گفتم به من دست نزن ! نسیم منو کشید کنار و گفت مگه خل شدی ؟ دوست پسرته باید بزاری دستتو بگیره امل بازی در نیار !!! باز این جمله رو تکرار کرد ! انگار رگ خوابه منو فهمیده بود که هر بار که کاری رو انجام نمی دادم با این کلمه راضیم می کرد ! پسر دوباره اومد و دستم رو گرفت و از اونا جدا شدیم !

احساس بدی داشتم مثل گناه و مدام اطراف رو می پاییدم و فکر می کردم همه دارن ما رو نگاه می کردن ! اما همه دختر ها تو بغل پسر ها بودن یا در حال رقص !  و هیچ کس به ما توجهی نداشت ! رفتیم روی مبل نشستیم ... هنوز دستم تو دستش بود....  بعد شروع کرد حرفهای زیبا زدن و گفت که خیلی خوشگلم و دوستم داره و  از عشق گفت ..... احساس عجیبی داشتم و خجالت زده بودم اما یک نوع حس عجیبی داشتم که تا به حال حسش نکرده بوده دستمو که نوازش می کرد چیزی در تنم منو قلقلک می داد .. احساس عجیبی داشتم که تا اون روز حسش نکرده بودم  ... بعد بلند شد رفت و دو تا لیوان نوشیدنی آورد و یکی رو داد به من و گفت بخور ....  اولین قلپ رو که خوردم تمام گلو و معدم آتیش گرفت و اشک از چشمم سرازیر شد !!!! با عصبانیت داد زدم این چی بود ؟  اون که هم متعجب بود و هم نمی تونست جلوی خنده اش رو بگیره با خنده گفت به این می گن ویسکی , مشروب ,  مگه نخوردی تا حالا ؟

با گفتن این حرف بهم بر خورد و الکی گفتم نه .... یعنی آره  خوردم اما ایندفعه مزش بد بود !!! زد زیر خنده و گفت بذار برات درستش کنم ... بعد بلند شد رفت پای یک میز و چند تا چیز ریخت توی لیوانم و بعد اومد و داد به دستم و گفت بخور ببین حالا چطوره ؟

 اینبار با احتیاط خوردم . مزه اش خوب شده بود مثل مزه لیمو اما باز هم تند بود و کمی گلوم می سوخت ... گفت عادت می کنی و بعد لیوان رو ازم گرفت و گذاشت رو میز و دستش رو  انداخت دور شونم و سرم رو بوسید ! دوباره همون حس غریب دوید تو تنم ... کم کم حس کردم داره گرمم می شه و روی گونه هام احساس داغی می کردم !  و بعد هم رخوت عجیبی رو تو تنم حس کردم ! اون مدام حرفهای عاشقانه می زد حالا دیگه حرفهاش لذت عجیبی برام داشت و از اینکه منم دستشو بگیرم خجالت نمی کشیدم .... سرم گیج می رفت اما حال عجیبی داشتم و یک نوع سستی تو تنم بود سرم کم کم روی سینه اون می رفت اما دلم نمی خواست برش دارم بعد هم گرمی لبهای اونو روی لب های خودم حس کردم .... نمی تونم احساسی که اون لحظه داشتم رو بگم اما زیبا ترین حسی بود که تا بحال تجربه کرده بودم ! نمی دونم چقدر طول کشید و بعد هم که مهمونی تموم شد و برگشتیم من هنوز تو یاد اون لحظه بودم ! هر بار به اون لحظه فکر می کردم تنم داغ می شد و قلبم پور از شوق و به تپش می افتاد اما بعد دل تنگش می شدم ! نسیم و سحر که انگار فهمیده بودم چه مرگم شده مدام سر به سرم می گذاشتن و می خندیدن یا همدیگه رو بغل می کردن و می بوسیدن و ادای منو در میاوردن !

چند روز بعد بود که نسیم یه موبایل داد بهم و گفت این ماله تو بعدا که سر کار رفتی بدردت می خوره !! کلی ذوق زده شده بودم و مدام تو دستم بود و از خودم جداش نمی کردم تا اینکه یکروز که خونه تنها بودم تلفنم زنگ زد :

الو . بفرمایین ؟

سلام عروسکم ....

صدا خیلی آ شنا بود .. بنابراین پرسیدم شما ؟

به همین زودی منو فراموش کردی ؟ منم نیما . اون شب تو پارتی .....

ایوای ببخشید نشناختم .... و حس کردم گونه هام داغ شدن و دوباره اون غریب رو تو تنم حس کردم

شماره اش رو بهم داد ... هر روز ساعتها با هم صحبت می کردیم !

یه شب سحر اومد و با خودش یه فیلم آورده بود و کلی تعریف می کرد ....گفت بیا ببین چی گیر آوردم برات !!

کلی خوشحال شدم و همه نشستیم پای تلویزیون ... اول فیلم زن و مردی رو نشون می داد که خارجی صحبت می کردن و بعد رفتن توی اتاق خواب و شروع کردن به لخت شدن و ......  احساس بدی داشتم و بلند شدم از جام که دوباره سحر گفت امل شدی ؟ و همین کافی بود تا منو دوباره سر جام بشونه !  نشستم و نگاه کردم ! حالت تهوع بهم دست داده بود و سرم درد می کرد اونها که دیدن حالم بد شده تلویزیون رو خاموش کردن و بلندم کردن و بردن به اتاقم !

اون شب تا صبح مدام توی خواب و بیداری صحنه های آمیزش اون زن و مرد جلوی چشمام می اومد و هی از خواب می پریدم ! نزدیکای صبح بود که دیگه خوابم نبرد ! خودم حس عجیبی داشتم نمی دونم چرا احساس کردم که باید اون فیلم رو ببینم .. کنجکاوی عجیبی سراغم اومده بود ... بلند شدم وتوی تاریکی نشستم و تا آخر فیلم رو دیدم از دیدن اون فیلم لذت خاصی بهم دست داد ! بعد از رفتن سحر و نسیم دوباره فیلم رو دیدم و باز هم دوباره و هر بار بیشتر خوشم می اومد ! تا اینکه تلفن زنگ زد ....

نیما بود ! پرسید  چکار می کردی ؟ منم همه چیزو براش تعریف کردم .. خندید و گفت سوالی برات پیش نیومد ؟ با شرم گفتم چرا ! و بعد از زیر زبونم کشید و منم گفتم و اونم هر مورد رو با آب و تاب برام شرح می داد و منهم از اون حرفها لذت می بردم !

چند روز بعد یکروز بهم زنگ زد و ناهار دعوتم کرد ! منهم زنگ زدم به نسیم که ازش اجازه بگیرم و گفت برو ! خیلی راحت ! برام عجیب بود اما شک نکردم و رفتم ! جایی که آدرس داده بود ایستادم چند دقیقه بعد جلوم یه ماشین مدل بالا آلبالویی توقف کرد و شیشه اون خود بخود رفت پایین و چهره نیما  معلوم شد : سوار نمی شین خانوم خانوما ؟

سوار شدم و رفتمیک به یک رستوران مجلل و ناهار خوریدم .. بعد از ناهار ازم خواست بریم منزلش و اونجا رو بهم نشون بده !  چه خونه ای بود یاد اون شب افتادم .... مات خونه بودم که یک لیوان مشروب داد به دستم و نشستیم مشغول خوردن و حرف زدن شدیم !

وقتی سرم گرم شد اومد کنارم و بغلم کرد .... دوباهر ه اون حس بهم دست داد اما خیلی بیشتر ... محکم تر بغلم کرد و گونم رو بوسید و دم گوشم مدام می گفت دوستم داره .... منهم برای اولین بار بوسیدمش .. شروع کرد به در آوردن لباسهام ... عجیب بود حتی اعتراض هم نمی کردم یاد لحظه های توی فیلم می افتادم و لذتی همه وجودم رو می گرفت .... بعد از مدتی درد خفیفی رو درونم احساس کردم و نیم خیز شدم .... داشت ازم خون می رفت خیلی ترسیده بودم  اما فکرم کار نمی کرد بهم می گفت چیزی نیست تموم شد دوباره رو تخت افتادم و کم کم خوابم برد !

وقتی بیدار شدم نسیم بالای سرم بود ! لباس تنم نبود . روم یه پتو انداخته بودن!نسیم نشست کنارم و موهامو نوازش کرد و گفت چطور بود ؟

با بی حالی نیم خیز شدم و بغلش کردم و خندیدم .. فقط خندیدم ....

قرار شد مدتی پیش نیما بمونم ... یکماه اونجا بودم و چه دوران زیبایی بود ... خاطره انگیز .

احساس می کردم که همسرش هستم و اون هم شوهر من . عاشقانه دوستش داشتم و دوریشو نمی تونستم تحمل کنم چقدر برای آینده نقشه می کشیدم اما افسوس که همه چی زود تموم شد ! یکروز نیما اومد و گفت مدتی باید برم مسافرت و نسیم و سحر هم رفتن مسافرت باید چند روزی بری پیش یکی از دوستام خانم خوبیه !

خیلی ناراحت شدم و دلم گرفت اما به خاطر اون لباسهامو جمع کردم و رفتیم اونجا ! زن مسنی بود بهش می گفتن خانم بزرگ ! اسمی که وقتی معنیش رو فهمیدم که خیلی دیر شده یود ! یه دختر دیگه هم اونجا بود و من تو اتاق اون موندگار شدم !

شب که شد دخترک اومد کنارم و گفت می دونی اومدی کجا ؟ گفتم آره پیش دوست نیما هستم تا از مسافرت بیاد ! قهقهه زد و گفت چقدر ساده ای ! این حرف رو روز اول به منهم زدن !  ترس ورم داشت و گفتم منظورت چیه ؟

گفت یعنی اینکه باید سرویس بدی !  گفتم یعنی چی ؟ گفت یعنی دوزاریت نیفتاده ؟ گفتم نه ؟ و حرفی رو زد که آتشم زد ! همون موقع بلند شدم که برم ! دستمو گرفت و گفت کجا ؟ فکردی می زارن زنده بری بیرون ؟ و شروع کرد به تهدید من و .... ! آخر حرفهاشو نمی شنیدم گزیه امونم نمی داد که بشنوم و ناچار تسلیم شدم ...

فردای اون روز خانم بزرگ اومد و گفت یه چادر نازک می کنی سرت و میایی می شینی تو هال مهمون داری ! از ترسم چادر سرم کردم و اومدم توی هال ! یک پیرمرد 60 ساله نشسته بود روی مبل و با دیدن من نیشش تا بناگوش وا شد و دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند ! 

از خنده هاش چندشم شد  اما از ترسم حرفی نزدم .... بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدنم که خاله خانم  گفت برین تو اون اطاق و بعد هم رفتیم اونجا .... 

از اون روز کارم این شده بود که منتظر باشم تا کسی بیاد و برم پیشش !  بعد از مدتی که حرفه ای شده بودم یه روز خانم بزرگ صدام کرد و گفت دوست داری بیرون کار کنی ؟ با خوشحالی پریدم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم از خدامه !!!!

گفت از فردا می فرستمت با یکی از بچه ها که راهشو یادت بده .. بلند شدم برم که یهو گردنمو گرفت و شروع کرد به فشار دادن ... گفت یادت باشه بخواهی فرار کنی هر جا باشی پیدات می کنم و با همین دستهام خفه ات می کنم ! نفسم بند اومده بود و داشتم خفه می شدم و فقط با اشاره چشم و ابرو حرفش روتایید کردم و دستشو از دور گردنم برداشت !

از فردا شدم همکار یه دختر به اسم شیلا  که همه بهش می گفتن شیلا جنی ! تا حالا هیچ ماموری نتونسه بود بگیرش و دختر خیلی تیزی بود ! صبح ها می رفتیم توی پاساژ های بزرگ یا مغازه های ولی عصر و تجریش به بهانه خرید تا یه خاطر خواه پیدا بشه بعدهم ازش پول می گرفتیم و می رفتیم باهاش ! گاهی هم کنار خیابون وای می ستادیم و اتول می زدیم !  هر چی در میاوردیم نصفش رو باید می دادیم به خانم بزرگ ! نرخ رو هم اون تعیین می کرد ! اوایل من 20 تومن ارزش داشتم و حالا بعد از یک سال 50 تومن شده بودم و باید 25 تومن می دام به اون و بقیه اش مال من بود در عوض جای خواب می داد بهمون و کسی هم مراقب ما بود که اگه یارو آدم ناتویی بود بیاد جلو و ما جیم بزنیم . گاهی هم از توی مغازه ها جنس های ریزه میزه کف می رفتیم !

18 سالم شده بود و زیبایی خیره کننده ای داشتم و مشتری های زیادی داشتم ! یکروز به شیلا گفتم بیا حالا که راه و چاه رو پیدا کردیم و کلی هم پول جمع کردیم بریم برای خودمون کار کنیم ! اون هم قبول کرد و کلی نقشه کشیدیم و رفتیم یه خونه خریدیم و یه ماشین شریکی و دیگه خودمون تکی سرویس می دادیم !

خانم بزرگ که دید دیگه دستش به ما نمی رسه تقشه شومی برای ما کشید !!!  یکی از مشتری ها که بعدا فهمیدیم از طرف اون بوده رد ما رو گرفت و سعی کرد از  طریق تریپ لاو بازی ما رو خام کنه و اولین طعمه اون من بودم ! تا اومدم به خودم بجنبم به هزار فرقه مواد معتاد شده بودم و دیگه کسی خاطر خواهم نبود ! هر چی هم در میاوردم دود میشد و می رفت هوا! شیلا هم دومین قربانی بود و اونهم پشت بند من معتاد شد و آخر هم خان بزرگ ما رو لو داد و هر دومونو گرفتن !!

دوران خیلی بدی بود . بعد از ترک تازه نوبت شلاق و زندان و جریمه بود .... هر کدوم 75 ضربه شلاق خوردیم ! یادم نمی ره اون روز رو ! بردنمون به یه اتاق و بالا تنه رو لخت کردن و بستنمون به تخت و بعد یه زن چادری چاق اومد و شروع کرد به شلاق زدن . با هر ضربه جیغم در میومد و وسط ها هم بیهوش شدم .... بهوش که اومدم تو زندان بودم و چند تا زن بالا سرم ! فهمیدم تو بند عمومی اوین هستم ! یک ماه به پشتم روغن می مالیدن تا کم کم تونستم به پشت بخوابم .... بعد از 6 ماه که آزاد شدیم  و رفتیم سر خونه زندگی دیدیم همه چی رو بردن و خونه رو خالی خالی کردن ! حتی ماشین و لباسهامونو ! رفتیم بانک و ته مونده پولارو کشیدیم بیرون و رو هم که گذاشتیم 5 میلیون شد ! یکسری لوازم مورد نیازو خریدم و دوباره افتادیم تو کار ! با سابقه ای که داشتیم جایی بهمون کار نمی دادن کی به یه دختر 19 ساله بی کس و کار , کار میده ؟

کمی که پول جمع کردیم تصمیم گرفتیم کارمونو عوض کنیم و بریم تو یه خط دیگه ! شنیده بودیم مریضی زیاد شده و دیگه ارزش نداشت این کارا ! رفتیم آزمایش دادیم و خوشبختانه بیماری نداشتیم ! با یه سری مرد خلاف کار آشنا شدیم که تو کار ماشین بودن . یکیشون با شیلا ازدواج کرد و اون از من جدا شد ! کم کم راه ماشین زدنو یاد گرفتم و می گشتم توی کوچه پس کوچه ها و ماشین هایی که دزد گیر نداشتنو نشون می کردم بعد هم سر فرصت با شاه کلید درو باز می کردم و ماشینو بلند می کردم و میرفتم ....

همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه یه روز که از نزدیک یه مدرسه رد می شدم دیدم زنی از ماشین پیاده شد و رفت دنبال دخترش ! منهم سریع پریدم پشت ماسین و تا خواستم راه بیفتم مردی با ماشین جلوم ایستاد و بعد هم اون زن اومد و سر و صدا کرد و مردم ریختن سرم و گرفتنم ! اون مرد که بعدا فهمیدم شوهر اون زن بوده سوار ماشینم کرد و با همسرش سوار شدیم و بردن منو تحویل کلانتری بدن ! وسط راه از ترس زندان رفتن اونقدر براشون گریه زاری کردم که دلشون برام سوخت و منو بردن خونشون موقت تا تصمیم بگیرن ! از اون خونه های قصر مانند ! خاطرات قدیم پیش چشمم ظاهر شد و گریه کردم اونهم یک گریه حسابی ...  زن و شوهر که تا حالا چنین گریه ای ندیده بودن دلشون برام سوخت و نشستن پای درد و دلم و منم سیر تا پیاز زندگیمو براشون گفتم ! نمی دونم خواست خدا بود یا چی که اون زن بهم گفت دوست داری توبه کنی ؟

گفتم اره اما چطوری شکمم رو سیر کنم ؟

گفت تو توبه کن بقیش رو بسپار به ما ! اون روز از صمیم قلب از خدا طلب بخشش کردم و خواست منو ببخشه ! و بعد اون زن و شوهر برام 3 ماه مهلت تعیین کردن که مدت سه ماه پیش اونها بمونم و اگه دیدن واقعا من تغییر کردم برام تصمیم بگیرن و در اون مدت واقعا تغییر کردم ! و عجب  سرنوشتی برام رقم خورد ......

سه ماه بعد از خانوادم تحقیق کردن .... مادر و پدرم فوت کرده بودن .... اونها هم منو به فرزندی پذیرفتن و برام شناسنامه به نام خودشون گرفتن . بعد از اون تشویقم کردن به ادامه تحصیل !  برام معلم خصوصی رفتن و با سعی زیاد تونستم طی یکسال 2 کلاس رو جهشی بخونم و دیپلمم رو بگیرم !  بعد از اونم با تشویق ها و کمک از معلم های خصوصی و کلاس های تقویتی کنکور دادم و تو رشته کامپیوتر قبول شدم ... و بالاخره تو سن 25 سالگی لیسانسم رو گرفتم .... سال بعد با پسر یکی از دوستان خانوادگی پدر خوانده ام ازدواج کردم ... اما تقدیرم این بود که باز هم ناکام بمونم ... بعد از تولد پسرم فهمیدیم شوهرم مبتلا به سرطان ریه شده ... خیلی دوا و درومون کردیم اما نتیجه نداد و در نهایت فوت کرد ...

برام موند خاطرات کوتاه اما خوش و یه یادگار از شوهرم : پسرم  !!

هیچ زمان فکر نمی کردم از  ذلت برسم به قله موفقیت اما چون خودم خواستم خدا هم کمکم کرد و تونستم از منجلاب فساد و تباهی نجات پیدا کنم ! گذشته شومی داشتم که فقط پدر خوانده و مادر خوانده ام از اون با خبر هستن و سعی دارم تا آخر عمر پاک و سالم زندگی کنم ... حالا من با مردم عادی هیچ تفاوتی ندارم و پدر و مادری دارم که از پدر و مادر اصلی خودم مهربان ترند و خواهری که مثل خواهر خودم دوستش دارم تا ابد ......

 

نفسم گرفت از این شهر

دره این حصار بشکن

تو که ترجمان صبحی

به ترنم و ترانه

نه به زخم دیده بگشای

صف انتظار بشکن

ز برون کسی نیاید

جوی بار تو اینجاست

تو ز خویشتن برون آی

ز ره خطا بشکن

سر آن ندارد امشب

که برآید آفتابی

تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن

که سرودنست بودن

به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

 

کوه کوه کوه بازم کوه

اینبار مطلب خواندنی نیست بلکه می خواستم بگم کیا موافق هستند تا ما Blogsky ی ها یک گروه کوهنوردی (البته کوه پیمایی لفظ بهتریه) برای خودمون تشکیل بدیم. هر کسی موافقه دستش بالا.............. نه نه نه ببخشید دستاتون را بیارید پائین نظر بدید

غم انگیز ترین داستان جهان

با خودش وعد کرده که امشب به او بگوید. نمی شود که تا آخر عمر همینطوری نگفته بماند. فکر که می کند یادش می آید از اولین باری که تصمیم گرفته بود بهش بگوید، دو سال می گذرد. هر بار که خواسته بود بگوید چیزی جلویش را گرفته بود. خنده دار بود، خیلی خنده دار، آنقدر خنده دار که همیشه اعصابش به خاطر این قضیه خورد بود. یادش می آمد که حاج آقا درست گفته بود، با این که شب عقد حالش چندان خوب نبود و هنوز در حال و هوای عشق قدیمی اش بال می زد و باورش نمی شد که دیگر شاید هیچ وقت او را نبیند، و فکر می کرد همه چیز یک شوخی است و بس، اما جمله هایی را که حاج آقا گفته بود فراموش نکرده بود! یاد حرف تنها معلم  روستا افتاده بود: «در این جاهایی که شما زندگی می کنید هیچ چیز پیش بینی نمی شود، باید زور زد، خیلی باید زور زد؛ ولی خب نتیجه همیشه آن چیزی می شود که دیگران می خواهند. آن چیزی که پدر دستور می دهد و یا مادر میانه های شب به گوش پدر خوانده است و با اینکه پدر احساس کرده است خواسته اش چندان به جا نیست؛ ولی خب، به خاطر راضی کردن آن شب مادر هم که شده مجبور شده قبولش کند.»

قسم خورده بود که مادرش را هیچ وقت نبخشد. آمدن به خانه ی کسی که تا شب عقد هیچ وقت او را ندیده و حتی اسمش را نمی دانست و نمی خواست بداند، ظالمانه تر از آن بود که جایی برای بخشش داشته باشد. در این دو سالی که روستای خودشان را ترک کرده بود فقط یک بار به خانه ی پدرش رفته بود، آن هم به اجبار شوهرش که می گفت به پدرش خیلی ارادت دارد و نمی خواهد پشت سرش حرف بزنند و یا فکر کنند غیرت یک شب دور شدن از زنش را ندارد. شوهرش گفته بود:«خوب نیست بهش بگن مرده ی زنشه." شوهرش واقعا کشته مرده اش بود. خیلی دوستش داشت. هیچ وقت اجازه نمی داد زیاد خودش را خسته کند. خودش هم از زندگی اش راضی بود. یعنی مجبور بود که راضی باشد. از همان اول برایش خط و نشان کشیده بودند؛ «تا شوهرت حرف نزده، حرف نمی زنی، هر وقت ازت خواست باید حاضر باشی، مرد را با همین چیزها باید نگه داشت، باید زود بچه بیاری، بچه قفل اطمینان زندگیه، به مردا که نمی شه اعتماد کرد، خدا می دونه چی تو فکرشون می گذره.» به هر صورت راست شکمش را گرفته بود و آمده بود تا اینجا، تا جایی که می دانست دیگر همه ی پل های پشت سرش را ویران کرده است. با وفاداری اش، با احترامش و با حس دوست داشتنی که در شوهرش ایجاد شده بود. یواش یواش می توانست دوستش داشته باشه. راه دیگری هم نبود، بچه اشون یک ساله بود. همون شب های اول، رو حساب این حرف که به مردها نمی شود اعتماد کرد، کار را یکسره کرده بود. بچه قشنگ بود. چشمهایش به مادرش رفته بود. لب و گونه هایش هم همینطور. شوهرش گفته بود:«اگه به تو بره که مطمئنم برامون دردسر درست می کنه. منو ببین از کجا اومدم روستاتون تو رو پیدات کردم!" و او همیشه خواسته بود بگوید؛ ولی تو که منو ندیده بودی؛ دلش نیامده بود بگوید، ترسیده بود یک وقت دلش بشکند.

چه زود شب شده بود. شب های جمعه همیشه زود می آید. جلوی آینه ایستاده است و موهای بلندش را شانه می کند. یک شانه ی استخوانی دسته دار که شوهرش از شهر برایش آورده است. به آینه خیره شده و جمله هایی را که امشب قرار ات به شوهرش بگوید با خود مرور می کند. رایحه ی صابون شهری در اطاق پیچیده است. همان صابونی که شوهرش بویش را خیلی دوست دارد. بدنش را چند بار صابون زده است و قبل از حمام همه ی کارهایش را تمام کرده تا مبادا عرق بکند و بوی صابون از بین برود. موهایش را با دست چپش از پشت می گیرد و با دست راستش دستی به گردنش می کشد. انحنای گردنش را طی می کند و وقتی انگشت سبابه اش به انگشتان دیگرش می رسد سرش را پایین می گیرد و نگاهی به انگشتانش می اندازد. رطوبتی را که روی انگشتانش مانده به آستین بالاپوشش می مالد و بعد بی آنکه چشم از تصویرش در آینه بردارد از بالای گردن دستش را به زیر پالا پوشش می برد و باز هم دستش را که بیرون می آورد نگاهی به انگشتانش می اندازد. قطره های ریز عرق بعد از حمام را احساس می کند که روی پشتش به پایین می غلتند و کمی بعد پخش می شوند و پوستش را نوازش می کنند. با یک جوارب بلند زنانه موهایش را می بندد و روسری اش را سرش می اندازد. بدون روسری قشنگ تر است. یک بار دیگر روسری را بر می دارد و باز هم به تصویرش در آینه خیره می ماند که صدای باز شدن در را می شنود. شوهرش است. او را جلوی آینه می بیند، بی آنکه سلام کند جلو می آید، روسری را از دستش می گیرد و با اکراه می پرسد:«امشب چه قشنگ شدی!» و خودش را به او می چسپاند. موهایش را از جلوی صورتش پس می زند، دست هایش بوی طویله و خاک می دهند، بوی آهن زنگ زده، بوی پشم گوسفند. سرش را به سینه ی مرد می چسباند، سینه اش بوی عرق می دهد، همان بوی همیشگی، همان بوی شب دوم. همان بویی که فقط شب اول سراغش نیامده بود. آمیخته ی بوی عرق مرد و نرینگی، پشم گوسفند و خاک و آهن زنگ زده. شوهرش او را کاملا در آغوش کشیده است، طوری که نمی تواند حرکت کند. روی زمین دراز کشیده اند و مرد نفس نفس می زند.  همه چیز فقط چند دقیقه طول کشیده است و او هنوز همان حالت اول را دارد. فقط به جمله هایش فکر می کند که هر چند ثانیه یک بار تغییر می کنند. مرد کنار او دراز کشیده و به سقف خیره شده است. هنوز تصمیمش قطعی است. سرش را به گوش مرد نزدیک می کند و با لحنی رئوف و مهربان، آرام زیر گوشش زمزمه می کند:«جلال، من اسمم کلثومه، معصومه نیست.»

 

پ.ن: تو تقسیم نشدنی هستی! مگر می شود تو را با کسی تقسیم کرد٬ مگر می شود؟!

شوخی!

گفتم:«بابا تو کجایی؟ صدباز زنگ زدم! چرا گوشی را برنمی داری؟»

خندید. گفت:«خوشحالم، خوشحالم، خیلی خوشحالم.»

گفتم:«چی شده مگه؟ واسه چی خوشحالی؟»

گفت:«هیچی بابا، همینطوری!» صداشوکمی پایین آورد و با پوزخند ادامه داد:«باید نوبت بگیری که بتونی باهام حرف بزنی، الکی که نیست!»

خندیدم، داشت شوخی می کرد. باز هم خندید، خوشحال بود.

 روز بعد تو خیابون اتفاقی دیدمش، فهمیدم که راست می گفت، باید نوبت می گرفتم...!

یک داستان و دو جمله قصار

همین یک ساعت قبل بود که رفقا ما پنج نفر را احاطه کرده بودند. سرم روی دامن یکی از آنها بود و مدام موهایم را نوازش می‌کرد. چهره‌ی هیچ کس را نمی‌توانستم تشخیص دهم. شاید اولین بار بود که می‌خواستم مرگ را تجربه کنم. غریبی می‌کردم. دو روزی می شد که آبی برایمان نمانده بود. دلم هوای بارانی داشت که با خود بوی خاک و علف بیاورد. از این همه خاک، سنگ تیزی پشتم را می‌آزرد. نمی‌توانستم تکان بخورم، قدرت این را هم نداشتم که از کسی بخواهم جایم را عوض کند و یا سنگ را از آنجا بیرون بکشد.

 یاد حرف‌هایش می‌افتم. همان روزی که خبر رفتنم را به او دادم،  فکر می‌کرد با این حرف آرامشش را بر هم زده‌ام. می‌گفت به بودنم عادت کرده. در میان گریه‌هایی که من دلیلی برایشان نمی‌دیدم، مدام می‌پرسید:"پس من چی؟" من جوابی برای سوالش پیدا نمی‌کردم و شهامت گفتن این جمله را هم نداشتم که "هر کس برود دنبال کار خودش!" اشک‌هایش را پاک کرد، نفس عمیقی کشید و خیلی جدی‌تر، مثل کسی که می‌خواهد هر طور شده ماجرا به نفع خودش تمام کند، سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. انگار این اتفاق بارها برایم افتاده بود و هر بار دقیقا به همین شکل تکرار می‌شد. از تکرار دوباره اش می‌ترسیدم. شاید با گفتن قضیه‌ی رفتنم، برایش حکم همین سنگ را داشتم، شاید هم نه!

چشم‌هایم سیاهی می‌روند، کسی نیست چشم‌هایم را ببیند، شاید به همین خاطر تلاشی برای باز نگه داشتنشان ندارم. هیچ وقت قبل از من خوابش نمی‌برد. چند بار خودم را به خواب زده بودم تا خوابش بگیرد و به او ثابت کنم که چشم‌هایش را قبل از من بسته است. وقتی با التماس می پرسیدم چرا هیچ وقت نمی خواهد قبل از من خوابش بگیرد، دستش را دور گردنم حلقه می‌کرد، خودش را به من می‌فشرد و سرم را که دیگر روی سینه‌اش بود، می بوسید و موهایم را نوازش می کرد.

دیگر کسی نیست موهایم را نوازش کند، و شاید یک کوله‌پشتی جای کسی را که سرم روی دامنش بود، گرفته است. رفقا رفته‌اند و شاید اگر بین آنها کسی بود که می‌دانست چقدر دوست دارم سرم را روی ران یا سینه‌ی کسی بگذارم و او آرام آرام موهایم را نوازش کند، با آن کوله‌پشتی سنگی تنهایم نمی‌گذاشتند.

رفقا برای آنکه بتوانند جان سالم بدر برند، تصمیم به کشتن ما گرفته بودند. این اتفاق بارها برای من هم افتاده بود. تا جایی که یادم می‌آید شش یا هفت بار، شاید هم بیشتر! ناچار شده بودیم در مورد زخمی‌هایی تصمیم بگیریم که دیگر توان راه رفتن نداشتند. چاره‌ی دیگری نداشتیم. در آن شرایط تقریبا هر کاری توجیه‌پذیر بود. بعضی وقت‌ها وفاداری به یک نفر یعنی اینکه او را از تیررس دشمن نجات دهی و گاهی وقت‌ها عکس این قضیه درست بود. وقتی نمی‌توانی کسی را از تیررس دشمن خلاص کنی، تحت هر شرایطی نباید بگذاری زنده به دست دشمن بیافتد. این‌ها را خیلی وقت بود یاد گرفته بودیم؛ همه را می‌توانستیم توجیه کنیم. وقتی یک نفر زخمی، زنده به دست دشمن بیافتد، شکنجه می‌شود و شاید چیزهایی را لو دهد که باعث مرگ تعداد بیشتری از رفقا شود. برای او هم بهتر است، حداقل اینکه زجرکشش نمی‌کنند. خیلی وقت‌ها در جمع رفقا گفته بودم که هیچ وقت حاضر نیستم کسی را همینطور ول کنم به امان خدا، یا اینکه خودم بزنمش؛ تقریبا هر بار که این را گفته بودم، رفقا پرسیده بودند پس چه کارش می‌کنی؛ و من هم با اعتماد به نفس جواب داده بودم که با خودم می‌برمش؛ و انگار این حرف من چیزی را در خاطر همه زنده می‌کرد که همگی سرشان را پایین می انداختند و ساکت می‌شدند.

در این شش یا هفت باری که این اتفاق برایم افتاده بود، یادم نمی‌آید هیچ وقت به فکرم رسیده باشد که یک نفر زخمی را  با خودم ببرم. در این لحظات همیشه یاد جمله‌ای می‌افتادم که بارها در جمع رفقا گفته بودم. تقریبا همیشه سرم را پایین می‌انداختم و سکوت می‌کردم. انگار هیچ کس به خاطر نمی‌آورد که یک زمانی چنین حرفی زده باشم. البته این را هم می‌شد توجیه کرد. یاد گرفته بودیم که شرایط چیزهایی را ایجاب می‌کند که مجبور به انجام دادنشان هستی. تقریبا عادت کرده بودم که به دنبال یافتن متهم نباشم. چون کسی متهم نبود، اصلا اتهامی در کار نبود، به قول رفقا جنگ جنگ است دیگر!

ولی این بار خیلی فرق می‌کرد، یعنی احساس می‌کردم که باید فرق داشته باشد. لااقل برای من اینطور بود. از لحن صحبت‌هایشان معلوم بود که خیلی‌هاشان راضی هستند. شاید ناراضی‌ها همان کسانی بودند که ترجیح می‌دادند سکوت کنند.

رفقا در میان انبوهی از صخره‌های کوچک و بزرگ در گروه‌های چند نفری نشسته‌اند. دو صخره‌ی بسیار بلند که گستره‌ی آسمان را تا کوچکترین جای ممکن بر ما تنگ کرده‌اند و تقریبا نوکشان به همدیگر رسیده است، ما را در برگرفته‌اند. روی یکی از صخره‌های بلند، شبح دو نفر را می‌بینم که اطراف را می‌پایند. به غیر از سه یا چهار نفری که در مورد ما صحبت می‌کنند، بقیه مشغول استراحت هستند. آتش سیگار چند نفرشان از دور آدم را وسوسه می‌کند. صدای یکی از رفقا را می‌شنوم که به همگی تذکر می‌دهد مواظب آتش سیگارهایشان باشند. رفقا می‌گفتند آتش سیگار از دور به خوبی دیده می‌شود و یک تیرانداز ماهر می‌تواند به راحتی کار آدم را یک سره کند.

کمی دورتر از ما پنج نفر، گروه دیگری مشغول استراحت هستند و صدای خنده‌هایشان کلافه‌ام می‌کند. معلوم نیست در این هیروویر به چی می‌خندند. خودش است. اسمش را به یاد نمی آورم، عجیب است! برای او فرق نمی‌کند، می تواند در هر شرایطی و هر وقت که بخواهد همه را بخنداند. آن طرف‌تر یکی از رفقا تنها نشسته است. حتما کوله‌پشتی‌اش را هم در نیاورده، همینطور به کوله‌پشتی تکیه داده و اسلحه‌اش را گذاشته روی زانوهایش. می‌دانم که نخوابیده! همیشه بعد از من می‌خوابید و قبل از من از خواب بیدار می‌شد. هیچ وقت نتوانسته بودم او را در خواب ببینم. دلم می‌خواست می‌توانستم با او حرف بزنم، صدایش می‌کردم و  از او می‌خواستم که نگذارد رفقا ما را تنها بگذارند. مطمئنم که او مخالف است، ولی حتما می‌داند که کاری از دستش ساخته نیست. شاید تا چند دقیقه‌ی دیگر بحثشان به نتیجه برسد. شاید ناراضی‌ها، همان‌هایی که سکوت کرده اند، می دانند که فایده ای ندارد، می‌دانند که حرف آخر را همیشه یک نفر باید بزند. یکی از صداها، بلندتر از همه‌ی صداهایی که در طول این یک ساعت بحث شنیده‌ام، با لحنی که انگار دیگر نمی‌خواهد نظر هیچ کس را در این مورد بشنود، داد میزند:"من نمی‌تونم جون این همه آدمو به خاطر پنج نفر زخمی به خطر بندازم، دیگه نمی‌خوام کسی در موردش حرف بزنه." همه ساکت می‌شوند. کلافه‌ام، نمی‌توانم دلیل سکوتشان را بفهمم. سعی می‌کنم به یاد بیاورم که در این لحظات، در این شش هفت باری که این اتفاق را تجربه کرده بودم، به چه دلیل سکوت می‌کردم!؟ رفیقی که آن طرف تر تنها نشسته است، کمی آرام‌تر از صدای قبلی، ولی خیلی مصمم‌تر می‌گوید:"یعنی همینطوری ولشون کنیم به امون خدا که قبل از مردن بیان و تکه تکه‌اشون کنن؟" و فکر می‌کنم همان کسی که حرف آخر را زده بود، با لحنی عصبی تر داد میزند:"گفتم دیگه در موردش حرف نمی‌زنیم!" و شاید همه می‌دانستند که گفتن این جمله با این لحن، چه معنایی دارد.

یک دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد که همه‌ی رفقا جمع می‌شوند. تصمیمشان را گرفته‌اند. می‌خواهند به راهشان ادامه دهند. همگی پشت سر هم ایستاده‌اند و دستور حرکت داده می‌شود. به غیر از صدای پای رفقا، هیچ صدای دیگری نمی‌آید. انگار هیچ کس نمی‌خواهد برای آخرین بار نگاهی به ما بیاندازد. به غیر از یک نفر، شاید همان کسی که حرف آخر را زده بود، همگی از آنجا دور می شوند. گروه با قدم‌های آهسته از بین دو صخره‌ی بلند که دیگر شبح هیچ کس روی آن‌ها دیده نمی شود، عبور می‌کند. همین که آخرین نفر ناپدید شد، به ما نزدیک‌تر می شود. نمی‌توانم چهره‌اش را تشخیص دهم. سایه‌ی صخره‌ها همه جا را تاریک کرده است و دیگر نمی‌توانم ماه را که تا چند دقیقه پیش بالای صخره‌ها بود ببینم.

فقط یک قدم با ما فاصله دارد. با این همه تاریکی که ما را پنهان کرده است، تیر خلاص را که می‌زند چشم‌هایش را می‌بندد. شاید با این کار می‌خواهد ما را نبیند، ولی بی‌فایده است. بین این پنج نفر که افتاده‌ایم کنار هم، فکر می‌کنم تیر چهارم را من می‌خورم. صدای تیر پنجم را هم می‌شنوم. حس می‌کنم باید اتفاقی بیافتد، اتفاقی که باعث شود دیگر صدایی نشنوم.

دلم می خواهد می‌توانستم سیگاری بکشم. برآمدگی کیسه توتون را که در جیب سمت راست شلوارم گذاشته‌ام، حس می‌کنم. صدای پا می‌آید. یکی از رفقا برگشته. حتما فهمیده، شاید هم نظرش تغییر کرده، به من نزدیک می‌شود، شاید می‌خواهد از زنده بودنم مطمئن شود. نمی‌توانم چهره‌اش را ببینم، ولی صدای نفس‌هایش را می‌شنوم. همین که مرا جابجا می‌کند، یاد سنگ تیزی می‌افتم که زیر پشتم بود. به جیب‌هایم دست می‌کشد. کیسه‌ی توتون را از جیب سمت راست شلوارم بیرون می‌آورد و بی آنکه سیگاری به من بدهد، به دنبال گروهی که دیگر نمی توانم هیچ کدامشان را ببینم، از ما دور می‌شود.

دیگر کسی نیست، به جز چند جسد که افتاده اند اطرافم. بوی خون و لختگی، نفس کشیدن را برایم سخت کرده است. کاش می‌شد صدایشان کنم:"منو با این حال ول نکنید اینجا، لااقل یه تیر دیگه... ."

هیچ وقت تا این اندازه احساس ناتوانی نکرده‌ام. آنقدر همدیگر را نگاه می‌کنیم و آنقدر ساکت می‌مانیم که هر دو کلافه می‌شویم، او منتظر شنیدن حرف های من است، و من فکر  میکنم او باید چیزی بگوید. در این مدت که همدیگر را شناخته‌ایم، بحث های زیادی با هم داشته‌ایم. ولی این بار با همیشه فرق می کند. هر چند لحظه یک بار لب‌هایم را با زبانم خیس می‌کنم و شاید برای رد گم کردن، با فنجان خالی قهوه بازی می‌کنم. به ته مانده‌ی قهوه‌ی توی فنجان خیره مانده‌ام و خط‌های داخل آن را یکی یکی با خود مرور می‌کنم. او را نمی‌دانم، ولی از خودم مطمئنم که حتی نمی توانم یک کلمه هم حرف بزنم. هر دو، دست‌هایمان را روی میز گذاشته‌ایم و به جلو خم شده‌ایم. کاملا مطمئن شده‌ام که معنای سکوتم را می‌فهمد. نفس عمیقی می‌کشد. زل می‌زنم به چشم‌هایش. سرم را کمی جلوتر می‌برم. حرکت نمی‌کند. چشم‌هایش را می‌بندد. می‌بوسمش. راه گریز همین است. من موفق شده‌ام.

او همیشه زود می فهمید. اگر آن چشم های نافذ و تاثیرگذارش نبود، من هیچ وقت شهامت انجام این کار را پیدا نمی‌کردم. از همان روز شروع شده بود. آن وقت‌ها هنوز مادرم زنده بود، ولی چند روزی بود که دکترها جوابش کرده بودند. بی آنکه از او خواسته باشم، دو روز در بیمارستان پیش مادرم مانده بود. وقتی گفتم اگر پرستار می‌شدی هیچ کس نمی‌توانست به مهربانی تو باشد، سرش را پایین انداخت و گفت:"نمی‌خواستم بهت فشار بیاد." نمی دانم چرا، ولی گفتن این جمله‌ها هر دوی ما را خنداند. این آخرین جمله‌ای بود که به من گفت. حس می‌کردم کارهای دیگر را به عهده‌ی خودم گذاشته است. من هم که نمی‌دانستم باید از چه چیزی برایش حرف بزنم، دعوتش کردم به خانه. وقتی بوسیدمش، گونه هایش سرخ شد. هیچ وقت حتی فکرش را نکرده بودم، آنقدر اتفاقی بود که خودم هم خجالت کشیدم. چند دقیقه بعد از این اتفاق، خداحافظی کرد و رفت. شاید ناراحت شده بود! تا یک هفته نتوانستم ببینمش. به دانشکده‌اش هم سر زدم. نبود! زنگ زدم به خانه‌اش، آن جا هم نبود. رفتم پیش دوستش، همان که با هم دیگر نقاشی می‌کردند، همان که می‌گفت تا حالا فقط به او اعتماد کرده است. دوستش گفت که منتظرم بوده! گفت همین امروز و فردا برمی‌گردد. نگفت کجا رفته، من هم نپرسیدم. فردای آن روز زنگ زد به خانه‌ام‌، معذرت خواست که در این چند روز بی خبر گذاشته و رفته و از من خواست که به دیدنش بروم. کار جدیدش را نشانم داد. از کارش زیاد سر در نیاوردم. می‌گفت من هم در تابلو هستم، ولی من نتوانستم خودم را پیدا کنم! نمی‌دانم چرا هیچ وقت نخواستم بپرسم که من کجای تابلویش بودم.

چشم‌هایم را چند بار باز و بسته می‌کنم. تابلویش را گرفته زیر بغلش و به طرف من می‌آید. شاید می‌خواهد چیزی نشانم دهد. شاید همان تابلویی که هیچ وقت نخواسته بودم در موردش چیزی بدانم. کمی جلوتر که می‌آید، ناپدید می‌شود. کمی آن طرف‌تر مادرم کوزه‌ای بر دوش گرفته و به طرفم می‌آید. جوان‌تر شده است، جوان‌تر از آخرین باری که در بیمارستان دیده بودمش، پیراهن صورتی رنگش را پوشیده، همان که به قول خودش فقط برای پدرم می پوشید. با خنده چیزهایی می‌گوید، اما صدایش را نمی‌شنوم. کمی آن طرف‌تر مرد قد بلندی ایستاده است. چهره‌اش آشنا است. نیمرخش به طرف من است و به نقطه‌ای خیره مانده است. هر چه تلاش می‌کنم نمی‌توانم تشخیص دهم میان این همه صخره چه چیزی توجهش را جلب کرده است. شاید کمی آن طرف‌تر، همان جایی که من نمی‌توانم سرم را برگردانم و نگاه کنم، همان نقطه‌ای که مرد آشنا به آنجا خیره مانده است، او با تابلویش ایستاده باشد. شاید اگر آن چهره‌ی آشنا نبود، همه ی این اتفاقات به شکل دیگری رخ می داد.

از تمامی این اتفاقات یک سالی می‌گذشت که یک روز او را با یکی از بچه‌های دانشکده‌اش دیدم. چیزی نپرسیدم. ولی وقتی این اتفاق چند بار تکرار شد، پرسیدم کیست این دوست جدیدت؟ همکلاسی‌اش بود، او هم مثل خودش نقاش بود، یا شاید می خواست نقاش شود. یک همچین جوابی داد. حس می‌کردم اتفاقی می‌افتد که او را از من دور می‌کند. یک روز که آمده بود به خانه‌ام، آن وقت ها مادرم مرده بود؛ خواستم قضیه را بگویم. همین که اسم پسره را بردم، ناراحت شد. گفت که شنیده بچه‌های دانشکده هم پشت سرشان حرف زده‌اند؛ و با عصبانیت گفت که او فقط دوستش است. می‌خواستم بگویم خب من هم قبلا فقط دوستت بودم، اما نمی دانم چرا جرأت نکردم. شاید راست می‌گفت. از آن لحظه‌هایی بود که نمی‌توانستم حتی یک کلمه هم حرف بزنم. می‌خواستم ببوسمش، تا شاید به او بفهمانم که همه‌ی حرف‌هایم نتیجه‌ی یک سوءتفاهم ساده بوده، اما می‌دانستم که عصبانی شده است. چیزی بود که در آن لحظه جلوی مرا می‌گرفت. هیچ وقت تا این اندازه احساس ناتوانی نکرده بودم. و تصور اینکه در این لحظه نمی توانستم ببوسمش و یا دستانم را حرکت دهم تا بفهمانم که نمی‌خواهم میان این همه سنگ، این همه خاک و این همه آسمان تنها بمانم، ترسناک و دیوانه کننده است. دیگر کسی نیست که صدایم را بشنود، کسی نیست که بفهمد دیگر نمی‌توانم دست‌هایم را حرکت دهم.

چشم‌هایم سیاهی می‌روند. نفس آخر را که می‌کشم، سفت در آغوشم می‌افتد. لب‌هایش را به گوشم چسبانده و چیزی زمزمه می‌کند، می‌داند که دوست دارم نفس‌هایش را از نزدیک‌ترین جای ممکن بشنوم. این را بارها به او گفته‌ام. می‌خواهم بخوابم، سرم را روی سینه‌اش گذاشته‌ام و صدای تپش قلبش را که تندتر از همیشه می‌زند حس می‌کنم! با انگشتانم بازی می‌کند. انگشت اشاره‌ام را میان دستش گرفته و نوک آن را که از بین انگشتانش بیرون است، به لب‌هایش می‌کشد. نمی‌خواهم دیگر از دلتنگی‌هایم برایش بگویم. دوست دارم او بگوید. حس غریبی دارم. احساس نیاز به اینکه بدانم کسی هست که بی من نمی‌تواند ادامه دهد.

حالا دیگر بیشتر از همیشه به او نیاز دارم. شاید اگر اینجا بود، می‌توانست مرا نجات دهد. هیچ وقت تا این اندازه از تاریکی نترسیده‌ام. به غیر از صدای جیرجیرک‌ها که دیگر بخشی از این سکوت و تاریکی شده‌اند، هیچ صدایی نمی‌آید. ترسم از این است که یکی از این جسدها هم حال من را داشته باشد. ولی نه! چه فرقی به حالم دارد، من فقط می خواهم از این جا دور شوم.

وقتی از او دور می‌شدم، حس می‌کردم برای آخرین بار است که می‌بینمش. روی همان نیمکت زردی نشسته بودیم که برایمان خاطره شده بود. می‌خواستم دستش را بگیرم. دستش را پس کشید. گریه می‌کرد. صدایش را هنوز هم می‌شنوم؛"پس من چی؟" و خودم را می‌بینم که نمی‌دانم باید چه جوابی بدهم؟! دلم می‌خواست برای آخرین بار ببوسمش، در آغوشش بگیرم. ولی با حال و هوایی که او داشت، ممکن نبود. نگاهش خالی شده بود، خالی تر از همیشه. می‌دانستم که دیگر هیچ وقت باز نخواهم گشت و ترسم از این بود که او در این همه مکان خالی از من، لحظه‌هایی را تجربه می‌کرد که دیگر هیچ وقت نمی‌توانستم لحظه‌ای را، حتی کوتاه‌تر از کشیدن نفس آخر و افتادن او در آغوشم تجربه کنم. او راهش را ادامه می‌داد، همان کاری را می‌کرد که من شهامت گفتنش را هم نداشتم؛ "هر کس برود دنبال کار خودش!" ولی من نمی‌خواستم پایه‌های شروع دوباره‌اش را بر ویرانه‌های دلتنگی‌ها و دوست داشتن‌های من بسازد.

می‌خواهم داد بزنم و بگویم آمده‌ای اینجا چه کار! ایستاده و مرا نگاه می‌کند. کاش کمی جلوتر بیاید و حداقل این سنگ را از زیر پشتم بیرون بکشد. مادرم ما را نگاه می‌کند. از این‌که او را کنار من می‌بیند، ‌خوشحال به نظر می‌رسد. ولی او که نمی‌داند. نمی‌دانم چرا زل زده به ما و آب را برایم نمی‌آورد. مادرم کوزه را همان جا می‌گذارد و خودش دور می‌شود. او هنور تابلویش را گرفته زیر بغلش، به پشت سرش نگاهی می‌اندارد. شاید آن مرد همان‌جا ایستاده باشد، جایی که من نتوانم ببینمش. تابلو را همان‌جا می‌گذارد و خودش دور می‌شود. هیچ کدام نمی‌خواهند برای آخرین بار نگاهی به من من بیاندازند.

گریه‌ام می‌گیرد. نگاهم می‌کند. خوشحالی پنهانی، ناشی از گریه‌ام و قطره‌های اشکی که آرام روی گونه‌ام غلت می‌خورند و بعد از طی کردن انحنای شکسته‌ی چانه‌ام روی گردنم ناپدید می‌شوند، آزارم می‌دهد. حس کسی را دارم که بعد از یک مستی طولانی صبح زود از خواب می‌پرد و سیگار اول را که روشن می‌کند، مزه‌ی تلخی دهانش، آزارش می‌دهد و هر چه فکر می‌کند نمی‌تواند به خاطر بیاورد که دیشب را چطور گذرانده است. می‌ترسم بالا بیاورم، با عجله از تخت پایین می‌آیم و لخت از اطاق می‌زنم بیرون. زیر دوش آب سرد ایستاده‌ام و صدای اندوهگینی از پشت در حالم را می‌پرسد. شبحش را از پشت شیشه‌ی مات درب حمام می‌بینم که موهایش را از پشت با هر دو دستش جمع می‌کند و در امتداد راهرویی که حمام را به اطاق می‌رساند، ناپدید می‌شود.

باید کوله‌پشتی را با خودشان برده باشند. فکر نمی کنم هوا از این که هست تاریکتر شود. نمی‌توانم نفس بکشم. چیزی هست که جلوی گلویم را گرفته، شاید خون، شاید هم یک بغض کهنه. وقتی آدم به آخرین بار، آخرین جمله، آخرین هم‌آغوشی، آخرین بوسه، آخرین نفس و آخرین رفتن فکر می‌کند، یا واقعا همه چیز به آخر رسیده است و یا خیلی زودتر از آنچه فکرش را می‌کند، همه چیز تمام می شود.

خیال آخرین لحظه‌ی دیدنش راحتم نمی‌گذارد. نگاه خالی و سردش بدرقه‌ی راهم بود، بدرقه‌ی همه‌ی سال‌هایی که دستانش را لمس نکرده بودم، همه‌ی سال‌هایی که فقط به دیدن دوباره اش فکر کرده بودم. حس غریبی دارم؛ احساس نیاز به اینکه بدانم در این همه سال روزهایش را بی من چطور گذرانده و چند بار به این فکر افتاده که بی من نمی‌تواند ادامه دهد! او را می‌بینم که انگشت اشاره‌ی چهره‌ی آشنایی را میان دستش گرفته و نوک آن را که از بین انگشتانش بیرون است به لب‌هایش می‌کشد. از دلتنگی‌هایش می‌گوید و از اینکه ادامه دادن بی او چقدر برایش سخت و ناممکن است. مزه‌ی تلخی دهانم، آزارم می دهد. همان لباس سفیدی را پوشیده که قرار بود برای عروسیمان با هم بخریمش؛ و مطمئنم مرد قد بلندی که دستش را گرفته و در آن جاده‌ی طولانی با آن صنوبرهای بلند پشت به من دور می شوند، من نیستم.  لبخند می‌زند. ماده‌ی گرمی از بین لب‌هایم بیرون می‌ریزد، سرفه‌ی کوتاهی می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشد و سرش را به سینه‌ی چهره‌ی آشنا می‌چسباند. کشیدن نفس آخر برایم راحت نیست، شاید به این خاطر که اولین بار است مرگ را تجربه می‌کنم.

 

فلوبر:

زندگی حقیر من آنقدر ساده و آرام است که در آن جمله ها حادثه هایند!


اتحاد

زندگی همچنان که می رود٬ ما را تهیدست تر و تنها تر می کند.

آتش بس یک طرفه!

«در شگفتم از کسی که در خانه اش نانی نمی یابد و با شمشیر آخته اش بر مردم نمی شورد.» این جمله را نوشته بود و کمی پایینتر نام صاحب سخن را با خطی ریزتر داخل پرانتز نوشته بود. به دیوارهای اطاقم نگاهی انداختم.‌ از غلاف و شمشیر خبری نیست. سرم را پایین می اندازم و به فکر روزهایی می افتم که قرار است عکس این جمله در خانه ام صدق کند و از روی ناچاری هم که شده به فکر آتش بس باشم.