می گوید:«حقیقتش ما تا حالا دستمون به ضعیفه جماعت نخورده آبجی»دنده را عوض می کنم و می پیچم توی سر بالایی.از وقتی که یادم می آید،بعد از حمید،شوهر اولم، بیشتر از چهل روز تنها نخوابیده ام.آن یک بار هم جوان بودم و نفهم.می خواستم عده ام تمام شود بعد عقد کنم.گرچه جدای از جوانی احمق هم بودم. چون بچه ام نمی شد.نه از حمید.نه از هیچکس دیگر.
می گوید:«اگه یه وقت کلوم نابجایی از دهنمون در رفت به خانمی خودتون ببخشید»و همانطور که نشسته پاهایش را باز می کند.تسبیح دانه درشت یاقوت را می برد میان دو پایش.سرش را پایین می اندازد.با دستهای پرمو و بزرگش دانه های یاقوت را جابجا می کند و زیر لب ذکر می گوید.به گمانم هنوز نگاهم نکرده.چند بار زیر چشمی همانطور که سرش پایین بود نگاهم کرد.اما بعید می دانم حتی چشمهایم را دیده باشد.شاید فقط موقع خواندن صیغه،آن هم خیلی کوتاه،نگاهم کرد.«آقا مجید حتما گفتن خدمتتون که وضع ما چندان تعریفی نداره».این بار نگاهم می کند.خم می شود طرف صندلی من و کمربند ایمنی اش کش می آید.انگشتش را روی شقیقه اش می چرخاند:«از لحاظ مشاعر عرض می کنم»«خلاصه اگه نامربوط حرفی زدم ببخشید»...مجید...هر وقت تنها باشم می توانم رویش حساب کنم.خودش هم که نیاید بالاخره کسی را می فرستد.حتی اگر هم شده صیغه ای.مثل هین.خود مجید توی ماشین چند کلمه زیر لب عربی خواند،او گفت قبلت و من هم بعد او. باز هم چراغ قرمز.بعد از تصادف بهترین چیزی که توی رانندگی دوست دارم چراغ قرمز است.می توانی راحت بنشینی روی صندلی،نوار گوش کنی،مجله بخوانی و از زندگی لذت ببری.وقت بدون آنکه احساسش کنی بگذرد و نگران هیچ چیز نباشی.چون یک توجیه خوب برای قانع کردن خودت و وقتت داری: ترافیک.خانه که باشم تلف شدن وقت آزارم می دهد. اصلا توی خانه حوصله کاری ندارم.اگر کسی هم نباشد که باهاش بخوابم دیگر دیوانه می شوم.یا می روم سراغ تلویزیون یا تلفن یا دست آخر قرص های خواب آور،که نفهمم وقتم چطوری می گذرد.
می گویم:«چقدر دادی مجید؟»گوشش را می آورد نزدیک.چشمهایش جایی میان دنده و رادیوپخش را نگاه می کند.می گوید:«ببخشی آبجی،چیزی گفتین»«راستش گوش چپمون همچین صلواتی کار می کنه.یادگار همون خمپاره شصته که به این روزمون انداخت».سرش را نمی چرخاند که با گوش راستش بشنود.دهانم را می برم نزدیک گوش چپش. موهای نیمه سفیدش را با نمره چهار زده،اما سرش بوی عرق می دهد.بلندتر می گویم:«چقدر دادی مجید که واست زن بگیره».سرش را عقب می برد و باز میان دنده و رادیو را نگاه می کند.وقتی می خندد دندانهای آسیایش هم معلوم می شود.لبخندمی زند و می گوید:«آقا مجید گله.خیلی هوامو داره.اصلا توقع نداشتم واسم زن بگیره.بهش گفته بودم دوست دارما.اما حقیقتش مرام گذاشت».دست چپش را می برد میان موهای مجعد و نیمه سفید زیر گلویش.می خاراند.حیف شد،چراغ قرمزش خیلی کوتاه بود.از چراغ سبز رد می شوم و مستقیم می روم بالا.می گویم:«پس اون حلقه چیه دستت».دست چپش را نگاه می کند.می خندد.حلقه را می چرخاند دور انگشتش.نگین فیروزه ای انگشتر بالا می آید.می گوید:«راستش این اون یکی دستمون بود.حاج یوسف امر کرد متأهلی بندازیمش این یکی دستمون.خوب سرورمونه،حرفشو زمین نمی ندازیم.»خدا کند این آخرین کسی باشد که مجید از آن دیوانه خانه برایم می فرستد.فکر نکنم بخواهم حاج یوسف را هم ببینم.خودش توی دیوانه خانه پرستار است و هر وقت کم می آورد از دیوانه های آنجا برایم می فرستد.می گوید من توقعم خیلی زیاد است.یک شب را هم نمی خواهم به خودم استراحت بدهم.چند بار خودش را مجانی راه انداختم که فکر نکند بخاطر پولش می گویم.اما دیوانه فکر کرده لابد دوستش دارم.به جهنم.هرچه می خواهد فکر کند.اما واقعا به پولش احتیاج ندارم.اگرنه نمی گذاشتم روی هر نفر نصف بخورد و فکر کند من خرم.دو بار هم قبل از این دیوانه فرستاده بود.یکیشان اصلا حرف نمی زد.فقط گاهی سرش را بالا و پایین می برد و زیر لب آواز می خواند:«سمن بویان غبار دل چو بنشینند بنشانند...». خواهرش برایش پول فرستاده بود.مجید هم پولش را گرفته بود که برایش زن بگیرد.به من بیست هزار تومن داد.می گفت همه اش همین را داشته.اما خودش می گفت چهل تا خمینی سبز داده دست مجید.آن یکی هم فکر می کرد شهید شده و اینجا هم بهشت است.من هم جای حوری گرفته بود.آن شب را هیچ وقت یادم نمی رود.مجبور شده بودم نقش حوری را برایش بازی کنم.راستش یک کم دلم تنگ شده برایش.برای او نه.برای نقش حوری.این یکی را درست نمی دانم چه مرگش است.مجید می گفت هنوز از پشت خاکریزها بیرون نیامده.یک بسته قرص داد بهم.گفت اگر دیدم چرت و پرت می گوید یکی از قرص ها را توی آب حل کنم و بدهم بهش.فعلا که آرام است.فقط می خندد و تسبیح می چرخاند.می پیچم توی کوچه بن بست.بعد هم جلوی در بزرگ سفید. ماشین را می برم تو. در ماشین را برایش باز می کنم:«رسیدیم آقا رضا».نگاهم می کند و دوباره سرش را پایین می اندازد.می گوید:«آبجی، ینی ببخشید، مریم خانوم، اگه ممکنه یه خورده برین کنار تا من بیام پایین».همه مردها همین طورند.همه شان اول خجالتی اند.اما رویشان که باز می شود... .می روم کنار و در را نگه می دارم.دمپایی های پلاستیکی را می اندازد پایین در و پاهایش را می کند توی دمپایی. می آید بیرون.در را می بندم و قفل می کنم.سرم را که بر می گردانم ایستاده جلوی در خانه.کمر پیژامه اش را گرفته و بالا می کشد.می دوم و قفل در را باز می کنم:«فکر نمی کردم اینقدر عجله داشته باشی»«بفرمایین آقا رضا».در را باز می کنم.می روم داخل و کنار می ایستم که بیاید تو.داد می زند:«یا الله»سه بار.و می آید تو.هنوز سرش پایین است.می گویم:«برو تو هال بشین تا من بیام».باز نمی شنود انگار.صدایم را بلند تر می کنم و نزدیک گوش راستش:«هال اینجاست .بیا»و بازویش را می گیرم و می کشم.داد می زند و دستش را می کشد.زل می زند توی چشمهایم.نفس نفس می زند.می دود طرف در.دستگیره ی در را می چرخاند.قفل است.بر می گردد عقب.داد می زند:«یا حسین»و با شانه می خواهد بدود طرف در شیشه ای.می دوم و جلوی در می ایستم.داد می زنم:«من زنتم دیوونه.چی کار می کنی.وایسا»می ایستد.نگاهم می کند.دندانهای جلویش را می گذارد روی لب پایین و فشار می دهد.به گمانم دندانهایش جرم گرفته باشد.پنجه ی پشمین اش را می برد زیر گلو و باز می خاراند:«می بخشید آبجی.به کل یادم رفته بود.آخه می دونین چیه.ما تا حالا دستمون به ضعیفه نخورده.اینه که یه لحظه....همچین...»«ببخشین خلاصه».و دوباره سرش را پایین می اندازد و با تسبیحش ور می رود. دستش را می گیرم و می برم توی هال.«حالا اگه من جلوت وای نستاده بودم واقعا می خواستی درو بشکونی».می خندد:«خدا ببخشدمون»«حقیقتش یه بار این کارو کردم.بشینم اینجا؟».«خواهش می کنم.خونه خودتونه».می نشیند روی صندلی راحتی.کنار میز تلفن.می گوید:«اون اولا.تازه که رفته بودم بیمارستان.از هوش رفته بودم فکر کنم.بعد با دست خانم پرستار به هوش اومدم.یه لحظه هول کردم.نمی دونستم کجام.من رو تخت بودم،یه خانم هم وایساده بود بالا سرم و دستش رو بازوم بود.خدا ببخشدمون».و سقف را نگاه می کند و دوباره سرش را پایین می آورد:«بیچاره خانم پرستار حسابی جا خورده بود.آخه از رو تخت پریدم پایین و دوییدم طرف پنجره»«هه...شانس آوردیم پنجره ش کوتاه بود چیزیمون نشد».آرام می خندم:«همین جا بشین الان میام».می روم طرف اتاق خواب . بین راه بسته قرص را از جیب مانتو ام بیرون می آورم و می گذارم روی اُپن آشپزخانه.می روم توی اتاق خواب که لباسهایم را عوض کنم.دامن چیندار زرد و رکابی گلدار قرمز را می پوشم و می روم توی هال.
گوشی تلفن را گرفته جلوی دهانش.آرام می گوید:«الو».بعد گوشی تلفن را می گیرد جلوی صورتش و نگاه می کند.فوت می کند و دوباره:«الو»«حاجی،حاجی،رضا.جواب بده حاجی».تلفن را برمی دارد و می نشیند زمین،روی دو زانو.با یک دست تلفن را گرفته و با دست دیگر گوشی.«حاجی کفترات دارن پرپر می شن.قمری ها رو کی می فرستی حاجی»«حاجی جواب بده.دلمون پوسید به قرآن».به گمانم چرت و پرت هایی که مجید می گفت شروع شده.می دوم توی آشپزخانه و لیوان آب را از شیر پر می کنم.قرص را می اندازم توی آب و با ته قاشق له می کنم و هم می زنم.می دوم توی هال.دو زانو نشسته.تلفن را گذاشته زمین و سرش پایین است.حرف می زند.شانه هایش می لرزد.می دوم طرفش.می نشینم جلوی پاهایش و دست می گذارم روی شانه اش.«بیا رضا.بیا اینو بخور».لیوان آب را می گیرم جلوی صورتش.سرش را بالا می آورد.گونه هایش خیس شده.قطره های آب راه گرفته میان موهای نیمه سفید و مجعد.آرام می گوید:«حاجی قمریات رسیدن.ای ول بابا.پس چرا جواب نمی دی».لیوان آب را از دستم می گیرد.می برد نزدیک دهانش.بلند می شوم و عقب می آیم.می گوید:«سلام بر حسین»سرش را بالا می برد و آب آرام می ریزد توی دهانش.هنوز نصف لیوان خالی نشده،سرش را پایین می آورد.آب را با فشار از دهانش بیرون می پاشد.روی دو زانو بلند می شود.داد می زند:«یا ابالفضل.قمقمه هاتون خالی حاجی؟قربون لبای خشکت حسین جان».چشمهایش سرخ می شوند اشک جمع می شود توی چشمهایش.لیوان آب از دستش ول می شود.می افتد روی سرامیک های کف و می شکند.داد می زنم:«چی کار می کنی دیوونه»می دوم جلویش.تکه های شیشه ی شکسته را برمی دارم و می گذارم توی دستم.داد می زنم:«تو رو خدا بس کن.الان پاتو زخمی می کنی»زار می زند و ناله می کند.شیشه را که از زیر زانویش برمی دارم گیر می کند به شلوارش.کشیده می شود و دستم را می برد.خون از کف دستم بیرون می زند.می دوم طرف دستشویی.شیشه های توی دستم را می ریزم توی کاسه توالت.دستم را می گیرم زیر آب.دستم می سوزد.
دوباره می روم توی آشپزخانه.کف دستم را چسب زخم می زنم.اما خون آرام از زیر چسب بیرون می آید.لیوان آب را پر می کنم و سه تا قرص می اندازم توی لیوان.می دوم توی هال.
نشسته روی خرده شیشه ها.کف پایش را که روی زمین می کشد لکه ی خون پخش می شود روی سرامیک ها.می روم نزدیک.لیوان آب را می گذارم روی میز تلفن.پایش را می گیرم و بلند می کنم.گریه می کند:«حاجی صبور باش.حاجی،حسینم اینجاس.قربون اسمش برم».من را نگاه می کند.«می خوای بدم واست زیارت عاشورا بخونه حاجی؟».تکه ی شیشه رفته توی پایش و گیر کرده.خون از کف پایش چکه می کند روی دامنم.«ببین چه بلایی سر خودت آوردی رضا.تو رو خدا بس کن.» سرم را می گذارم روی پایش.گریه ام گرفته.«تو رو خدا بس کن رضا.تمومش کن جون جدت.»دستهای سنگینش را روی سرم احساس می کنم.سرم را از روی پایش برمی دارم و نگاهش می کنم.با دو دست سرم را می گیرد،جلو می کشد و توی سینه اش فشار می دهد.«حسین حاجی تشنس.بچه ها آب ندارن.نا مردا راها رو بستن.قربونت برم گریه نکن.قربون جدت، گریه نکن.»انگار من را با حسینش عوضی گرفته.از زیر بازوی رضا لیوان آب را روی میز می بینم.یاد شبی می افتم که نقش حوری را بازی می کردم.دستهایش را از دور سرم باز می کنم و می گیرم توی دستم.کف پایش کشیده شده روی دامنم و لکه ی سرخ پخش شده روی زردی دامن.انگار این بار هم باید نقش بازی کنم.اما این بار جای حسین.اما بعید می دانم کاری که قبلی با حوری کرد این بخواهد با حسین بکند.می گویم:«رضا...حاج یوسف گفت.گفت تانکرا رو فرستاده موقعیت حاجی.آره.بپرس ببین رسیدن».نیم خیز می شود.دستم را ول می کند و سیم تلفن را بالا می گیرد.«حاجی حاجی،رضا.حاجی سقاها رو یوسف فرستاده.نرسیدن هنوز؟»سرش را خم می کند جلو.دندانهای آسیایش پیدا می شود.«حاجی می بینیشون.قربونت حاجی.قربونت...سلام بر حسین.»گوشی تلفن را می اندازد زمین.دستهایش را بالا می برد.زیر لب چیزی می گوید.می نشیند زمین و سجده می کند روی سرامیک ها.بلند می شوم.لیوان آب را برمی دارم و می نشینم روی راحتی پشت سر رضا.رضا بلند می شود و دوباره گوشی تلفن را می گیرد دستش.خم می شوم جلو.دستم را می گذارم روی شانه اش.با دست دیگر لیوان آب را می گیرم جلوی صورت رضا.«رضا جون آب.آب آوردم برات.بزن به نیت حاجی.»خودم خنده ام گرفته.اما نمی خندم.لیوان آب را از دستم می گیرد.یک نفس اب را سر می کشد.«سلام بر حسین.»لیوان را از دستش می گیرم و می روم توی آشپزخانه.دستم را روی سینه ام می گذارم و نفس عمیق می کشم.دستم را که از روی سینه ام برمی دارم یک گل قرمز به گلهای رکابی اضافه شده.بتادین و باند و را از توی کابینت برمی دارم و می روم توی هال.
رد باریک سرخ کشیده شده روی سرامیک سفید ، به پاشنه ی پای رضا که می رسد لکه ای می شود سرخ و روان.پایش را آرام بلند می کنم و می چرخانم که بگذارم روی یکی از سرامیک های تمیز.ساکت است و چیزی نمی گوید.خرده شیشه ها رانگاه می کند.خیسی اشک هنوز روی گونه اش پیداست.خون دور تکه شیشه کوچک دلمه بسته، تقریبا بند آمده
می گویم :«ممکنه یه کم درد داشته باشه»
و با بلندی ناخنها انتهای شیشه را می گیرم.
آهسته می گوید و بریده بریده:«می دونی ، حاج یوسف می گفت هر کی زن بگیره خدا برکت می ده بهش»
خرده شیشه را آرام بیرون می کشم.انگار که هیچی احساس نکرده.
آرام می خندم:«من خوب بلدم زخما رو ببندم»
قطره ای خون توی زخم جمع می شود و راه می گیرد روی کف پایش.
می گوید:«می گفت برکت منم اینه که شفا بگیرم.یعنی خوب بشم » سرش را آرام می چرخاند و نگاهم می کند:«آره؟ راس می گه؟»
تکه ای از باند را با دندان می بُرم.اول باید کمی از لبه ی باند را پاره کنم.بعد دو سرش را که محکم بکشم مثل پارچه جر می خورد.هیچ کدام از قبلی هایی که آمده بودند شفا نگرفتند.شاید هم برکتشان این نبوده.می گویم:«آره...راست می گه»
تکه باند را لول می کنم و چند قطره بتادین می ریزم رویش.آرام می کشم روی زخم.بعد باند را کمی می چرخانم و با طرف تمیزش دور زخم را پاک می کنم.بعضی جاها خون خشک شده و پاک نمی شود.نگاهش می کنم.سرش پایین است و نمی بیند چه می کنم.سرم را پایین می آورم.تا پشت پایش.انگار که پشت کف پای بزرگ و زخمی پنهان شده باشم.آب دهانم را جمع می کنم و آرام سرازیر می کنم روی باند.آب دهانم پخش می شود روی باند و به خوردش می رود.سرم را بالا می آورم و دور زخم را تمیز می کنم.
_:«اونوقت تو چی؟ توام شوهر کردی خوب می شی؟»
نگاهش می کنم:«من که چیزیم نیست آخه»
هنوز زل زده بهم.حرفش را پس نگرفته.گمانم فکر خوبی نبود که دیوانگیش را، یعنی فرقش را با خودم یادآوری کنم.
می گویم:«خب شاید برکت من یه چیز دیگه باشه»
سرش را پایین می اندازد:«آره... شاید»
میگویم:«من برم اینو بندازم سطل آشغال و برات چسب زخم بیارم.»
بلند می شوم:«خواهش می کنم تا بر می گردم از جات تکون نخور.خب؟»
نگاهم می کند.
_:«زود بر می گردم.زودِ زود.»
می روم.باند خیس و سرخ را دور می اندازم.چسب زخم نواری و قیچی را بر می دارم و برمی گردم،زود.
از جایش تکان نخورده.تکه ی کوچکی از باند جدا می کنم.می گذارم روی زخمش و با چسب نواری محکمش می کنم.
میگویم:«خب.اینم از زخمت.درد که نمی کنه»
سرش پایین است:«نه»
_:«بذار ببینم جای دیگه ایت زخم نشده؟»
و پاهایش را یکی یکی بلند می کنم و نگاه می کنم.فقط روی رانش، آنجایی که تکه شیشه گیر کرد و دست من را هم برید، پیژامه اش کمی پاره شده.خون زخم خودم بند آمده.پاهایش ا زمین می گذارم.می روم و کنارش می نشین.آرام از لای تکه ی پاره شده پایش را نگه می کنم که زخم نباشد.تنها چیزی که می بینم.توده ی سیاه و معوج مو است.نفسم را آرام بیرون می دهم.تکیه داده است به پایه های راحتی.روی زمین خرده شیشه ای آرام خودم را عقب می کشم و تکیه می دهم به پایه ی دیگر مبل.شانه ام می چسبد به شانه اش.پایم را دراز می کنم کنار پاهایش.انگار که بخواهیم اتل متل بازی کنیم.گوشه های دامنم را جمع می کنم که رو لکه های خون نرود.گرچه وسط دامنم، کمی بالاتر از زانو، وقتی که پای رضا را گرفته بودم خونی شده.دستهایم را به هم قفل می کنم و می گذارم بین دو پا و پاهایم را روی هم می گذارم.تقریبا تکیه داده ام به رضا.نمی دانم باید دلم بسوزد، یا بترسم.یا چندشم شود ازش، یا حتی مشتاقش باشم.می گذارم او انتخاب کند.
می گویم:«خب آقا رضا.حالا می خوای چیکار کنیم؟»
آرام می خندد و رج سفید و زرد دندانهایش پیدا می شود.بدون آنکه نگاهم کند.می گوید:«می دونین مریم خانوم.من همیشه فکر می کردم اگه زن بگیرم دو تا کار می کنم.»
تازه یادم آمده که نزدیک گوش راستش هستم و خوب می شنود.آرام می گویم:«خب...چی کار؟»
نگاهم می کند:«بگم؟»
_:«آره خب»
دست سنگینش را می اندازد رو شانه ام و می خندد.
_:«یکی می ریم کنار دریا...اون وا می ایسته و دریا را رو نگاه می کنه.دستهاشم روی سینه ش گره می کنه »
سر می چرخاند و انگار جایی دور را نگاه می کند:«چشمهاشو میبنده و هوای دریا رو می کشه توی سینه ش»چشمهایش را می بندد و آرام نفس می کشد.
_:«منم آروم می رم پشتش وای میستم....طوری که اول نفهمه.بعد بغللش می کنم و دستا رو دور دستاش قفل می کن.آروم سرمو می برم نزدیک گردنش و... بو می کنم و... آروم می بوسم.» اینها را آرام می گوید و با لحظه های سکوت بین بغل کردن و بوییدن و بوسیدن.بعد نگاهم می کندو می خندد:«اونم گردنشو کج می کنه، جیغ می زنه و می خنده»
می خندم :«چه جالب»
نمی پرسم کار دومش چیست.می گویم:«ولی ما که دریا نداریم اینجا.»
خنده اش جمع می شود.
می گویم:«خب گفتی دو تا.اون یکیش چیه؟»
سرم را خم می کنم جلویش و لبخند می زنم.مثلا مشتاقانه:«هوم؟»
دستش که روی شانه هایم بود آرام بالا می آید، نزدیک سرم می شود، موهای رو صورتم را کنار می زند و می گیراند پشت گوشم.دستش آرام می رود پشت سر و سرم را نگه می دارد:«دومیش اینه که با هم بریم زیارت»
آرام عقب می روم و دستش را رو ی شانه ام می گیرم، با دو دست.دستش می افتد روی سینه ام.اما انگار حواسش نیست، یا چیزی بیش از این نمی خواهد
_:«فرق نمی کنه کجا. فقط یه ضریح داشته باشه.یه کمم شلوغ باشه.من راه رو بین مردا براش باز کنم.اون بره جلو و خودشو بچسبونه به ضریح.منم دورش رو بگیرم و دست بگیرم رو شونه ش.بعد اون دعا کنه و گریه کنه.منم اونیکی دستم رو بمالونم به ضریح و شفا بخوام.»
تا جایی که می دانم دیگر امام یا امامزاده ای نیست که مرد و زنش جدا نباشد.البته جایی که می دانم زیاد هم نیست.از نوزده سال پیش که با حمید رفتم مشهد ، فقط یک بار رفته ام امازاده صالح.
می گویم:«خب ما اینم نداریم که»
انتظار دارم ناراحت شود.اما خیلی خونسردمی گوید:«بعله.نداریم»
_:«خب پس چی کار کنیم؟»
هنوز جایی دور را نگاه می کند:«خب... کاری که شما بخوای.شما چی کار می خواستی بکنی اگه شوهر داشتی»
نگاهم می کند:«البت ببخشی می پرسما.اگه جسارتی کردم.گفته بودم که...از ما به دل نگیر»
خنده دار است.ولی قبل از این کسی ازم نپرسیده بود تو چه می خواهی.طبیعی هم بود.کاری مهم بود که آنها بخواهند.کاری که برایش پول می دهند.
سوالش برایم سخت است.آنقدر بهش فکر نکرده بودم که یادم رفته چه می خواهم.شاید مسخره باشد که آرزوهای واقعی ام را برای رضا بگویم.اما شاید مطمئن ترین کس همین رضا باشد.کسی که مسخره ام نمی کند.حتی اگر ابتدایی ترین نیازهایم را برایش بگویم، به نظرش طبیعی بیاید و دلداریم بدهد.مثل آرزوهای خودش.که شاید خیلی شبیه آروزهای واقعی ما باشد که فراموش کرده ایم.یا خجالت می کشیم از گفتنشان.جدای این دست کم فرصتی است برای یاد آوری خواسته هایم، برای خودم.یادم بیاید چه می خواهم و چه دلم را شاد می کند.
فکر می کنم.بدون اضطراب اینکه باید سریعتر بگویم.رضا طوری نگاهم می کند که انگار می تواند ساعت ها همانطور بماند و زل بزند به من.با لبخندی که منتظر جوابی نیست.انگار که بگوید:می توانی راحت باشی.می توانی خودت باشی.
می گویم:«منم دو تا بگم؟»
_:«شما هر چند تا که دوست داری بگو»
می خندم:«باشه»
نگاهش نمی کنم که راحت تر باشم.مثل خودش جایی دور را نگاه می کنم.انگار که خواسته ام ربطی به او نداشته باشد:«یکی اینکه کنارش بخوابم، سرمو بذارم رو دستش،روی بازوش. بعد دستشو که زیر سرمه خم کنم و بگیرم تو سینم.بعد با هم حرف بزنیم.تا وقتی خوابمون ببره»
روزهای اول ازدواجم با حمید همین کار را می کردیم.شاید چون هنوز رویمان به هم باز نشده بود.شاید هم آن اوایل چیز دیگری نمی خواستیم.حداقل من نمی خواستم.همین راضیم می کرد.آنقدر که هنوز، اگر با خودم رو راست باشم، فکر می کنم معنی خوشبختی توی همان لحظات است.نگاهش می کنم ببینم عکس العملش چیست.با خنده نگاهم می کند.بدون اینکه چیزی بگوید.انگار که منتظر بعدی باشد.نمی دانم من هم لج می کنم و ساکت نگاهش می کنم یا از اینطور نگاه کردن خوشم آمده.
بالاخره او تسلیم می شود و حرف می زند:«خوبه...خیلی خوبه...می شه هم»
خوشحال است.انگار که آرزوی خودش باشد.
_:«بعدیشم بگم؟»
_:«آره بگو، شاید اونام بشه»
و مشتاق نگاهم می کند.بعدیهاش دو تاست.اما فقط یکیش را می خواهم بگویم.یکیش اینست که یک بچه ازش داشته باشم.با حمید بچه مان نمی شد.آنقدر زنده نماند که بدانیم مشکل از من است یا او.اما بعدها ، که از هیچکس دیگر هم بچه ام نشد... .
می گویم:«فقط یکی دیگه»
می گوید:«فقط یکی»
می گویم:«وقتی می میره...یا می میرم....کنار هم باشیم.یا با هم بمیریم.»
بغض می کند.نگاهش را از من می گیرد.آرام گریه می کند.
نگران می شوم.نکند باز هم دیوانه شود.می گویم:«چی شد؟»
آرام است.
_:«ولی من دوست ندارم که پیش حسین بودم»
صورتم را می چسبانم به دستش، که توی دستهایم است، روی سینه ام.از وقتی آمده توی خانه ام کارهای زیادی کردم که دلیلش را نمی دانستم.برای همین شاید دیگر فکر نمی کنم.کاری می کنم که هوس می کنم.
_:« خانم دکترمون می گه اون خمپاره شصته که خورد جلو پای حسین منو اینطوری کرده.اما...اما...»
سرش را می گذارد روی شانه ام.چیزی نمی گوید
_:«اما چی؟»
_:«هیچی.خودمم دُرُس نمی دونم.بی خیال آبجی »
می خندم.بلند:«هنوزم آبجی؟»
می خندد:«ببخشین. مریم خانوم.»
می گویم:«خیله خب.الان یه آرزو داریم که می شه»
سرش را بر می دارد و نگاهم می کند:«آرزوی تو»
_:«آرزوی من»
نیم خیز می شوم و کمکش می کنم بلند شود.یا علی می گوید.روی پای چپش می ایستد و پای راستش می شود من.می برمش سمت اتاق خواب.
_:«می خوام اون اما رو برام بگی.»
دست می گیرم دور کمرش که نیفتد.
_:«می گم.اگه بهم نخندین»
می خندم:«قول می دم.»
بیدار که می شوم دارد موهایم را نوازش می کند.نور از درز کنار پرده می خورد توی صورتم.برمی گردم.لبخند می زند:«بیدارت کردم خانومی؟»
چیزی نمی گویم.فقط لبخند می زنم و نگاهش می کنم.دستش را از روی سرم بر می دارد.می برد زیر ملحفه و دستم را می گیرد.گرم است.دستم را بیرون می کشد و می گیرد جلوی دهانش، می بوسد.می گوید:«خوب خوابیدی ها» نمی دانم چه باید بگویم.فقط مثل کر و لالها نگاهش می کنم و لبخند می زنم.می گوید:«کم کم دیگه باس برم مریم خانوم.»تند برمی گردم که روی عسلی ساعت را نگاه کنم.کتفم کشیده می شود.دستم هنوز جلوی لبهایش است.بر می گردم:«کجا، هنوز ساعت نه نشده.می خوای کجا بری» باز می خندد و دستم را می بوسد.ریش های زبرش هم دستم را خراش می دهد.می گوید:«مجید گفته تا ساعت ده برم گردونی.صیغه ای هم که خوندیم تا اون ساعته»
_:«اشکال نداره.مجید با من.صیغه رو هم می ریم پیش یه آقایی دوباره می خونیم.»
لبخند می زند.ابروهایش رابالا می دهد و یکی بالاتر از آن یکی.و آرام می گوید:«خانومی!»
_:«اصلا کی گفته تو باید ساعت ده اونجا باشی.اصلا اونا از خداشونه یکی از شما بره و گم و گور شه»
چیزی نمی گوید.فقط نگاهم می کند.با لبخندی که آزارم می دهد.
صدایم را بچه می کنم:«یعنی دیگه نمی خوای بازی کنیم؟»
می خندد:«از اون بازی دیشبیا؟»
لبهایم را مثل بچه ها روی هم می مالم:«اوهوم»
_:«می دونی که باید برم.قول می دم برگردم خانومی...نه مثل اینبار »دندانهاش هنوز زرد است:«قول می دم دفعه ی دیگه خونه ت رو بهم نریزم.البته به شرطی که قول بدی مفتی باهامون حساب کنی»
می خندد.دستم را می کشم.بر می گردم و پشت می کنم به رضا:«خیلی لوسی.نمی خوام اصلا.برو»
نمی بینمش.از روی تخت بلند می شود.لباسهاش را از پای تخت برمی دارد و بیرون می رود.از توی هال داد می زند:«قول می دم زود برگردم.اگه دیر برم برامون بد می شه ها» .منظوراش این است که برسانمش.از تخت پایین می پرم و می روم توی هال.دارد پیژامه ی راهراهش را می پوشد.یادم می رود چه می خواستم بگویم.می گویم:«می خوای با این لباسا بریم بیرون؟ لا اقل بذار لباس بهت بدم.»می خندد.نگاهم می کند.سرش را از پایین به بالا می کشد و می گوید:«از تو که بهترم» لبم را گاز می گیرم.دستهایم را می گیرم جلوی بدنم.می خندم:«رو تو بر گردون». سرش را تکان می دهد.برمی گردد.زیر پوشش را از روی مبل بر می دارد.می دوم توی اتاق.ملحفه را برمی دارم که بپیچم دور خودم.روی ملحفه، جای پای رضا خونی است.ملحفه را دور خودم می پیچم و می دوم توی هال.پیراهن راهراهش را هم پوشیده.دوزانو نشسته است روی زمین و خرده شیشه ها را جمع می کند.می گویم:«پات چطوره»و می روم نزدیک که ببینم.
_:«خوبه. باندشم برداشتم»
باند را برداشته و لبه ی چسب از کنار پایش معلوم است.برمی گردد و نگاهم می کند.می خندد، ادا در می آورد:«مریم خانوم یه سوالی داشتم.اگه کلوم نابجاییه به بزرگی خودتون ببخشیدا.بپرسم؟»
می خندم:«بپرس»
_:«می خواستم بدونم.... ما الان بچه داریم؟»
می خندم.بلند.
باز ادا در می آورد،شیشه ها را می گذارد زمین و جلویم زانو می زند و لبه ی ملحفه را می گیرد:«تو رو خدا ببخشین.نمی خواستم جسارت کنم.آقا سعید می گه اینطوری بچه دار می شن.من بهش می گم زشته.بهش می گم بچه رو خدا می ده.ولی قبول نمی کنه.بهم می خنده.خب دیوونس. دست خودش نیست.چرت و پرت می گه»
بلندتر می خندم:«نه.آقا سعید راس گفته»
جدی می شود:«یعنی ما الان بچه داریم؟»
حتما نگران است که می پرسد.مثل خیلی های دیگر.همیشه اول بهشان می گفتم که راحت باشند.اما دیر باورشان می شد.یا باورشان نمی شد.می نشینم.با یک دست ملحفه را روی سینه ام نگه داشته ام.دست دیگرم را رضا می گیرد توی دستش.چسب زخم را نگاه می کند.
می گویم:«نه آقا رضا .نگران نباش.»
نگاهم نمی کند.آرام و خونسرد می گوید:«نگران؟ نگران چرا؟» گوشه ی چسب زخم را می گیرد و آرام می کشد.
_:«همینطوری گفتم.آخه من بچه م نمی شه»
نگاهم می کند:«چرا؟»
چرایش را مثل بقیه نمی گوید.یعنی با ظاهری از همدردی، که پشت چهره شان آسودگیست.یا حتی واقعا هم برای همدردی نمی گوید.چرایش با تعجب است.انگار که اولین بار باشد که شنیده کسی نمی تواند بچه دار شود.شانه بالا می دهم:«چه می دونم»
لابد فکر می کند ناراحتم کرده و می خواهد جبران کند:دوباره بخنداندم:باز ادا در می آورد:«خب شاید آقا سعید دروغ گفته.شاید اونطوری بچه دار نمی شن.اصلا همونیه که من گفتم.بچه رو خدا می ده.هر وقت بابا مامان بچه بخوان خدا بهشون می ده»
می خندم.که فکر کند موفق شده.من هم با ادا می گویم:«شایدم»
می گوید:«حالا تو می خوای بچه داشته باشیم؟»
انگار نمی خواهد بازی را تمام کند.دلم برایش می سوزد.اینطوری ادامه بدهد باز هم خراب می کند.البته به نظر خودش.نمی خواهم فکر کند ناراحتم کرده.می خواهم بازی را تمام کنم که به آنجا نکشد.جدی می شوم:«گیریم بخوام. بعدش که چی؟»
_:«اَه.بازی رو خراب نکن دیگه.»و باز دلقکوار:«می خوای یا نه؟»
انگار باید تا ته بازی کنیم:«تو چی؟ می خوای؟»
فورا می گوید:«آره»
و با چشمهای درشت کرده نگاهم می کند.با همان دست زخمی دستش را می گیرم.می گذارم روی شکمم.روی ملحفه ی سفید.
می گویم:«خب الان داریم.این توِ.می تونی صدای قلبشو بشنوی؟»
دستش را بر می دارد.آرام سرش را نزدیک شکمم می برد.دستش را می گیرد پشتم که نیفتم.گوش چپش را می گذارد روی شکمم.نفسش را حبس می کند.برای چند لحظه همه جا خیلی ساکت می شود.
آهسته می گوید:«آره.می شنوم.»