شیطنت ولی از نوع بی ضررش

بدون شرح باید ببینید و بخوانید

شیطنت ولی از نوع بی ضررش

بدون شرح باید ببینید و بخوانید

کوه کوه کوه بازم کوه

اینبار مطلب خواندنی نیست بلکه می خواستم بگم کیا موافق هستند تا ما Blogsky ی ها یک گروه کوهنوردی (البته کوه پیمایی لفظ بهتریه) برای خودمون تشکیل بدیم. هر کسی موافقه دستش بالا.............. نه نه نه ببخشید دستاتون را بیارید پائین نظر بدید

غم انگیز ترین داستان جهان

با خودش وعد کرده که امشب به او بگوید. نمی شود که تا آخر عمر همینطوری نگفته بماند. فکر که می کند یادش می آید از اولین باری که تصمیم گرفته بود بهش بگوید، دو سال می گذرد. هر بار که خواسته بود بگوید چیزی جلویش را گرفته بود. خنده دار بود، خیلی خنده دار، آنقدر خنده دار که همیشه اعصابش به خاطر این قضیه خورد بود. یادش می آمد که حاج آقا درست گفته بود، با این که شب عقد حالش چندان خوب نبود و هنوز در حال و هوای عشق قدیمی اش بال می زد و باورش نمی شد که دیگر شاید هیچ وقت او را نبیند، و فکر می کرد همه چیز یک شوخی است و بس، اما جمله هایی را که حاج آقا گفته بود فراموش نکرده بود! یاد حرف تنها معلم  روستا افتاده بود: «در این جاهایی که شما زندگی می کنید هیچ چیز پیش بینی نمی شود، باید زور زد، خیلی باید زور زد؛ ولی خب نتیجه همیشه آن چیزی می شود که دیگران می خواهند. آن چیزی که پدر دستور می دهد و یا مادر میانه های شب به گوش پدر خوانده است و با اینکه پدر احساس کرده است خواسته اش چندان به جا نیست؛ ولی خب، به خاطر راضی کردن آن شب مادر هم که شده مجبور شده قبولش کند.»

قسم خورده بود که مادرش را هیچ وقت نبخشد. آمدن به خانه ی کسی که تا شب عقد هیچ وقت او را ندیده و حتی اسمش را نمی دانست و نمی خواست بداند، ظالمانه تر از آن بود که جایی برای بخشش داشته باشد. در این دو سالی که روستای خودشان را ترک کرده بود فقط یک بار به خانه ی پدرش رفته بود، آن هم به اجبار شوهرش که می گفت به پدرش خیلی ارادت دارد و نمی خواهد پشت سرش حرف بزنند و یا فکر کنند غیرت یک شب دور شدن از زنش را ندارد. شوهرش گفته بود:«خوب نیست بهش بگن مرده ی زنشه." شوهرش واقعا کشته مرده اش بود. خیلی دوستش داشت. هیچ وقت اجازه نمی داد زیاد خودش را خسته کند. خودش هم از زندگی اش راضی بود. یعنی مجبور بود که راضی باشد. از همان اول برایش خط و نشان کشیده بودند؛ «تا شوهرت حرف نزده، حرف نمی زنی، هر وقت ازت خواست باید حاضر باشی، مرد را با همین چیزها باید نگه داشت، باید زود بچه بیاری، بچه قفل اطمینان زندگیه، به مردا که نمی شه اعتماد کرد، خدا می دونه چی تو فکرشون می گذره.» به هر صورت راست شکمش را گرفته بود و آمده بود تا اینجا، تا جایی که می دانست دیگر همه ی پل های پشت سرش را ویران کرده است. با وفاداری اش، با احترامش و با حس دوست داشتنی که در شوهرش ایجاد شده بود. یواش یواش می توانست دوستش داشته باشه. راه دیگری هم نبود، بچه اشون یک ساله بود. همون شب های اول، رو حساب این حرف که به مردها نمی شود اعتماد کرد، کار را یکسره کرده بود. بچه قشنگ بود. چشمهایش به مادرش رفته بود. لب و گونه هایش هم همینطور. شوهرش گفته بود:«اگه به تو بره که مطمئنم برامون دردسر درست می کنه. منو ببین از کجا اومدم روستاتون تو رو پیدات کردم!" و او همیشه خواسته بود بگوید؛ ولی تو که منو ندیده بودی؛ دلش نیامده بود بگوید، ترسیده بود یک وقت دلش بشکند.

چه زود شب شده بود. شب های جمعه همیشه زود می آید. جلوی آینه ایستاده است و موهای بلندش را شانه می کند. یک شانه ی استخوانی دسته دار که شوهرش از شهر برایش آورده است. به آینه خیره شده و جمله هایی را که امشب قرار ات به شوهرش بگوید با خود مرور می کند. رایحه ی صابون شهری در اطاق پیچیده است. همان صابونی که شوهرش بویش را خیلی دوست دارد. بدنش را چند بار صابون زده است و قبل از حمام همه ی کارهایش را تمام کرده تا مبادا عرق بکند و بوی صابون از بین برود. موهایش را با دست چپش از پشت می گیرد و با دست راستش دستی به گردنش می کشد. انحنای گردنش را طی می کند و وقتی انگشت سبابه اش به انگشتان دیگرش می رسد سرش را پایین می گیرد و نگاهی به انگشتانش می اندازد. رطوبتی را که روی انگشتانش مانده به آستین بالاپوشش می مالد و بعد بی آنکه چشم از تصویرش در آینه بردارد از بالای گردن دستش را به زیر پالا پوشش می برد و باز هم دستش را که بیرون می آورد نگاهی به انگشتانش می اندازد. قطره های ریز عرق بعد از حمام را احساس می کند که روی پشتش به پایین می غلتند و کمی بعد پخش می شوند و پوستش را نوازش می کنند. با یک جوارب بلند زنانه موهایش را می بندد و روسری اش را سرش می اندازد. بدون روسری قشنگ تر است. یک بار دیگر روسری را بر می دارد و باز هم به تصویرش در آینه خیره می ماند که صدای باز شدن در را می شنود. شوهرش است. او را جلوی آینه می بیند، بی آنکه سلام کند جلو می آید، روسری را از دستش می گیرد و با اکراه می پرسد:«امشب چه قشنگ شدی!» و خودش را به او می چسپاند. موهایش را از جلوی صورتش پس می زند، دست هایش بوی طویله و خاک می دهند، بوی آهن زنگ زده، بوی پشم گوسفند. سرش را به سینه ی مرد می چسباند، سینه اش بوی عرق می دهد، همان بوی همیشگی، همان بوی شب دوم. همان بویی که فقط شب اول سراغش نیامده بود. آمیخته ی بوی عرق مرد و نرینگی، پشم گوسفند و خاک و آهن زنگ زده. شوهرش او را کاملا در آغوش کشیده است، طوری که نمی تواند حرکت کند. روی زمین دراز کشیده اند و مرد نفس نفس می زند.  همه چیز فقط چند دقیقه طول کشیده است و او هنوز همان حالت اول را دارد. فقط به جمله هایش فکر می کند که هر چند ثانیه یک بار تغییر می کنند. مرد کنار او دراز کشیده و به سقف خیره شده است. هنوز تصمیمش قطعی است. سرش را به گوش مرد نزدیک می کند و با لحنی رئوف و مهربان، آرام زیر گوشش زمزمه می کند:«جلال، من اسمم کلثومه، معصومه نیست.»

 

پ.ن: تو تقسیم نشدنی هستی! مگر می شود تو را با کسی تقسیم کرد٬ مگر می شود؟!

شوخی!

گفتم:«بابا تو کجایی؟ صدباز زنگ زدم! چرا گوشی را برنمی داری؟»

خندید. گفت:«خوشحالم، خوشحالم، خیلی خوشحالم.»

گفتم:«چی شده مگه؟ واسه چی خوشحالی؟»

گفت:«هیچی بابا، همینطوری!» صداشوکمی پایین آورد و با پوزخند ادامه داد:«باید نوبت بگیری که بتونی باهام حرف بزنی، الکی که نیست!»

خندیدم، داشت شوخی می کرد. باز هم خندید، خوشحال بود.

 روز بعد تو خیابون اتفاقی دیدمش، فهمیدم که راست می گفت، باید نوبت می گرفتم...!

یک داستان و دو جمله قصار

همین یک ساعت قبل بود که رفقا ما پنج نفر را احاطه کرده بودند. سرم روی دامن یکی از آنها بود و مدام موهایم را نوازش می‌کرد. چهره‌ی هیچ کس را نمی‌توانستم تشخیص دهم. شاید اولین بار بود که می‌خواستم مرگ را تجربه کنم. غریبی می‌کردم. دو روزی می شد که آبی برایمان نمانده بود. دلم هوای بارانی داشت که با خود بوی خاک و علف بیاورد. از این همه خاک، سنگ تیزی پشتم را می‌آزرد. نمی‌توانستم تکان بخورم، قدرت این را هم نداشتم که از کسی بخواهم جایم را عوض کند و یا سنگ را از آنجا بیرون بکشد.

 یاد حرف‌هایش می‌افتم. همان روزی که خبر رفتنم را به او دادم،  فکر می‌کرد با این حرف آرامشش را بر هم زده‌ام. می‌گفت به بودنم عادت کرده. در میان گریه‌هایی که من دلیلی برایشان نمی‌دیدم، مدام می‌پرسید:"پس من چی؟" من جوابی برای سوالش پیدا نمی‌کردم و شهامت گفتن این جمله را هم نداشتم که "هر کس برود دنبال کار خودش!" اشک‌هایش را پاک کرد، نفس عمیقی کشید و خیلی جدی‌تر، مثل کسی که می‌خواهد هر طور شده ماجرا به نفع خودش تمام کند، سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. انگار این اتفاق بارها برایم افتاده بود و هر بار دقیقا به همین شکل تکرار می‌شد. از تکرار دوباره اش می‌ترسیدم. شاید با گفتن قضیه‌ی رفتنم، برایش حکم همین سنگ را داشتم، شاید هم نه!

چشم‌هایم سیاهی می‌روند، کسی نیست چشم‌هایم را ببیند، شاید به همین خاطر تلاشی برای باز نگه داشتنشان ندارم. هیچ وقت قبل از من خوابش نمی‌برد. چند بار خودم را به خواب زده بودم تا خوابش بگیرد و به او ثابت کنم که چشم‌هایش را قبل از من بسته است. وقتی با التماس می پرسیدم چرا هیچ وقت نمی خواهد قبل از من خوابش بگیرد، دستش را دور گردنم حلقه می‌کرد، خودش را به من می‌فشرد و سرم را که دیگر روی سینه‌اش بود، می بوسید و موهایم را نوازش می کرد.

دیگر کسی نیست موهایم را نوازش کند، و شاید یک کوله‌پشتی جای کسی را که سرم روی دامنش بود، گرفته است. رفقا رفته‌اند و شاید اگر بین آنها کسی بود که می‌دانست چقدر دوست دارم سرم را روی ران یا سینه‌ی کسی بگذارم و او آرام آرام موهایم را نوازش کند، با آن کوله‌پشتی سنگی تنهایم نمی‌گذاشتند.

رفقا برای آنکه بتوانند جان سالم بدر برند، تصمیم به کشتن ما گرفته بودند. این اتفاق بارها برای من هم افتاده بود. تا جایی که یادم می‌آید شش یا هفت بار، شاید هم بیشتر! ناچار شده بودیم در مورد زخمی‌هایی تصمیم بگیریم که دیگر توان راه رفتن نداشتند. چاره‌ی دیگری نداشتیم. در آن شرایط تقریبا هر کاری توجیه‌پذیر بود. بعضی وقت‌ها وفاداری به یک نفر یعنی اینکه او را از تیررس دشمن نجات دهی و گاهی وقت‌ها عکس این قضیه درست بود. وقتی نمی‌توانی کسی را از تیررس دشمن خلاص کنی، تحت هر شرایطی نباید بگذاری زنده به دست دشمن بیافتد. این‌ها را خیلی وقت بود یاد گرفته بودیم؛ همه را می‌توانستیم توجیه کنیم. وقتی یک نفر زخمی، زنده به دست دشمن بیافتد، شکنجه می‌شود و شاید چیزهایی را لو دهد که باعث مرگ تعداد بیشتری از رفقا شود. برای او هم بهتر است، حداقل اینکه زجرکشش نمی‌کنند. خیلی وقت‌ها در جمع رفقا گفته بودم که هیچ وقت حاضر نیستم کسی را همینطور ول کنم به امان خدا، یا اینکه خودم بزنمش؛ تقریبا هر بار که این را گفته بودم، رفقا پرسیده بودند پس چه کارش می‌کنی؛ و من هم با اعتماد به نفس جواب داده بودم که با خودم می‌برمش؛ و انگار این حرف من چیزی را در خاطر همه زنده می‌کرد که همگی سرشان را پایین می انداختند و ساکت می‌شدند.

در این شش یا هفت باری که این اتفاق برایم افتاده بود، یادم نمی‌آید هیچ وقت به فکرم رسیده باشد که یک نفر زخمی را  با خودم ببرم. در این لحظات همیشه یاد جمله‌ای می‌افتادم که بارها در جمع رفقا گفته بودم. تقریبا همیشه سرم را پایین می‌انداختم و سکوت می‌کردم. انگار هیچ کس به خاطر نمی‌آورد که یک زمانی چنین حرفی زده باشم. البته این را هم می‌شد توجیه کرد. یاد گرفته بودیم که شرایط چیزهایی را ایجاب می‌کند که مجبور به انجام دادنشان هستی. تقریبا عادت کرده بودم که به دنبال یافتن متهم نباشم. چون کسی متهم نبود، اصلا اتهامی در کار نبود، به قول رفقا جنگ جنگ است دیگر!

ولی این بار خیلی فرق می‌کرد، یعنی احساس می‌کردم که باید فرق داشته باشد. لااقل برای من اینطور بود. از لحن صحبت‌هایشان معلوم بود که خیلی‌هاشان راضی هستند. شاید ناراضی‌ها همان کسانی بودند که ترجیح می‌دادند سکوت کنند.

رفقا در میان انبوهی از صخره‌های کوچک و بزرگ در گروه‌های چند نفری نشسته‌اند. دو صخره‌ی بسیار بلند که گستره‌ی آسمان را تا کوچکترین جای ممکن بر ما تنگ کرده‌اند و تقریبا نوکشان به همدیگر رسیده است، ما را در برگرفته‌اند. روی یکی از صخره‌های بلند، شبح دو نفر را می‌بینم که اطراف را می‌پایند. به غیر از سه یا چهار نفری که در مورد ما صحبت می‌کنند، بقیه مشغول استراحت هستند. آتش سیگار چند نفرشان از دور آدم را وسوسه می‌کند. صدای یکی از رفقا را می‌شنوم که به همگی تذکر می‌دهد مواظب آتش سیگارهایشان باشند. رفقا می‌گفتند آتش سیگار از دور به خوبی دیده می‌شود و یک تیرانداز ماهر می‌تواند به راحتی کار آدم را یک سره کند.

کمی دورتر از ما پنج نفر، گروه دیگری مشغول استراحت هستند و صدای خنده‌هایشان کلافه‌ام می‌کند. معلوم نیست در این هیروویر به چی می‌خندند. خودش است. اسمش را به یاد نمی آورم، عجیب است! برای او فرق نمی‌کند، می تواند در هر شرایطی و هر وقت که بخواهد همه را بخنداند. آن طرف‌تر یکی از رفقا تنها نشسته است. حتما کوله‌پشتی‌اش را هم در نیاورده، همینطور به کوله‌پشتی تکیه داده و اسلحه‌اش را گذاشته روی زانوهایش. می‌دانم که نخوابیده! همیشه بعد از من می‌خوابید و قبل از من از خواب بیدار می‌شد. هیچ وقت نتوانسته بودم او را در خواب ببینم. دلم می‌خواست می‌توانستم با او حرف بزنم، صدایش می‌کردم و  از او می‌خواستم که نگذارد رفقا ما را تنها بگذارند. مطمئنم که او مخالف است، ولی حتما می‌داند که کاری از دستش ساخته نیست. شاید تا چند دقیقه‌ی دیگر بحثشان به نتیجه برسد. شاید ناراضی‌ها، همان‌هایی که سکوت کرده اند، می دانند که فایده ای ندارد، می‌دانند که حرف آخر را همیشه یک نفر باید بزند. یکی از صداها، بلندتر از همه‌ی صداهایی که در طول این یک ساعت بحث شنیده‌ام، با لحنی که انگار دیگر نمی‌خواهد نظر هیچ کس را در این مورد بشنود، داد میزند:"من نمی‌تونم جون این همه آدمو به خاطر پنج نفر زخمی به خطر بندازم، دیگه نمی‌خوام کسی در موردش حرف بزنه." همه ساکت می‌شوند. کلافه‌ام، نمی‌توانم دلیل سکوتشان را بفهمم. سعی می‌کنم به یاد بیاورم که در این لحظات، در این شش هفت باری که این اتفاق را تجربه کرده بودم، به چه دلیل سکوت می‌کردم!؟ رفیقی که آن طرف تر تنها نشسته است، کمی آرام‌تر از صدای قبلی، ولی خیلی مصمم‌تر می‌گوید:"یعنی همینطوری ولشون کنیم به امون خدا که قبل از مردن بیان و تکه تکه‌اشون کنن؟" و فکر می‌کنم همان کسی که حرف آخر را زده بود، با لحنی عصبی تر داد میزند:"گفتم دیگه در موردش حرف نمی‌زنیم!" و شاید همه می‌دانستند که گفتن این جمله با این لحن، چه معنایی دارد.

یک دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد که همه‌ی رفقا جمع می‌شوند. تصمیمشان را گرفته‌اند. می‌خواهند به راهشان ادامه دهند. همگی پشت سر هم ایستاده‌اند و دستور حرکت داده می‌شود. به غیر از صدای پای رفقا، هیچ صدای دیگری نمی‌آید. انگار هیچ کس نمی‌خواهد برای آخرین بار نگاهی به ما بیاندازد. به غیر از یک نفر، شاید همان کسی که حرف آخر را زده بود، همگی از آنجا دور می شوند. گروه با قدم‌های آهسته از بین دو صخره‌ی بلند که دیگر شبح هیچ کس روی آن‌ها دیده نمی شود، عبور می‌کند. همین که آخرین نفر ناپدید شد، به ما نزدیک‌تر می شود. نمی‌توانم چهره‌اش را تشخیص دهم. سایه‌ی صخره‌ها همه جا را تاریک کرده است و دیگر نمی‌توانم ماه را که تا چند دقیقه پیش بالای صخره‌ها بود ببینم.

فقط یک قدم با ما فاصله دارد. با این همه تاریکی که ما را پنهان کرده است، تیر خلاص را که می‌زند چشم‌هایش را می‌بندد. شاید با این کار می‌خواهد ما را نبیند، ولی بی‌فایده است. بین این پنج نفر که افتاده‌ایم کنار هم، فکر می‌کنم تیر چهارم را من می‌خورم. صدای تیر پنجم را هم می‌شنوم. حس می‌کنم باید اتفاقی بیافتد، اتفاقی که باعث شود دیگر صدایی نشنوم.

دلم می خواهد می‌توانستم سیگاری بکشم. برآمدگی کیسه توتون را که در جیب سمت راست شلوارم گذاشته‌ام، حس می‌کنم. صدای پا می‌آید. یکی از رفقا برگشته. حتما فهمیده، شاید هم نظرش تغییر کرده، به من نزدیک می‌شود، شاید می‌خواهد از زنده بودنم مطمئن شود. نمی‌توانم چهره‌اش را ببینم، ولی صدای نفس‌هایش را می‌شنوم. همین که مرا جابجا می‌کند، یاد سنگ تیزی می‌افتم که زیر پشتم بود. به جیب‌هایم دست می‌کشد. کیسه‌ی توتون را از جیب سمت راست شلوارم بیرون می‌آورد و بی آنکه سیگاری به من بدهد، به دنبال گروهی که دیگر نمی توانم هیچ کدامشان را ببینم، از ما دور می‌شود.

دیگر کسی نیست، به جز چند جسد که افتاده اند اطرافم. بوی خون و لختگی، نفس کشیدن را برایم سخت کرده است. کاش می‌شد صدایشان کنم:"منو با این حال ول نکنید اینجا، لااقل یه تیر دیگه... ."

هیچ وقت تا این اندازه احساس ناتوانی نکرده‌ام. آنقدر همدیگر را نگاه می‌کنیم و آنقدر ساکت می‌مانیم که هر دو کلافه می‌شویم، او منتظر شنیدن حرف های من است، و من فکر  میکنم او باید چیزی بگوید. در این مدت که همدیگر را شناخته‌ایم، بحث های زیادی با هم داشته‌ایم. ولی این بار با همیشه فرق می کند. هر چند لحظه یک بار لب‌هایم را با زبانم خیس می‌کنم و شاید برای رد گم کردن، با فنجان خالی قهوه بازی می‌کنم. به ته مانده‌ی قهوه‌ی توی فنجان خیره مانده‌ام و خط‌های داخل آن را یکی یکی با خود مرور می‌کنم. او را نمی‌دانم، ولی از خودم مطمئنم که حتی نمی توانم یک کلمه هم حرف بزنم. هر دو، دست‌هایمان را روی میز گذاشته‌ایم و به جلو خم شده‌ایم. کاملا مطمئن شده‌ام که معنای سکوتم را می‌فهمد. نفس عمیقی می‌کشد. زل می‌زنم به چشم‌هایش. سرم را کمی جلوتر می‌برم. حرکت نمی‌کند. چشم‌هایش را می‌بندد. می‌بوسمش. راه گریز همین است. من موفق شده‌ام.

او همیشه زود می فهمید. اگر آن چشم های نافذ و تاثیرگذارش نبود، من هیچ وقت شهامت انجام این کار را پیدا نمی‌کردم. از همان روز شروع شده بود. آن وقت‌ها هنوز مادرم زنده بود، ولی چند روزی بود که دکترها جوابش کرده بودند. بی آنکه از او خواسته باشم، دو روز در بیمارستان پیش مادرم مانده بود. وقتی گفتم اگر پرستار می‌شدی هیچ کس نمی‌توانست به مهربانی تو باشد، سرش را پایین انداخت و گفت:"نمی‌خواستم بهت فشار بیاد." نمی دانم چرا، ولی گفتن این جمله‌ها هر دوی ما را خنداند. این آخرین جمله‌ای بود که به من گفت. حس می‌کردم کارهای دیگر را به عهده‌ی خودم گذاشته است. من هم که نمی‌دانستم باید از چه چیزی برایش حرف بزنم، دعوتش کردم به خانه. وقتی بوسیدمش، گونه هایش سرخ شد. هیچ وقت حتی فکرش را نکرده بودم، آنقدر اتفاقی بود که خودم هم خجالت کشیدم. چند دقیقه بعد از این اتفاق، خداحافظی کرد و رفت. شاید ناراحت شده بود! تا یک هفته نتوانستم ببینمش. به دانشکده‌اش هم سر زدم. نبود! زنگ زدم به خانه‌اش، آن جا هم نبود. رفتم پیش دوستش، همان که با هم دیگر نقاشی می‌کردند، همان که می‌گفت تا حالا فقط به او اعتماد کرده است. دوستش گفت که منتظرم بوده! گفت همین امروز و فردا برمی‌گردد. نگفت کجا رفته، من هم نپرسیدم. فردای آن روز زنگ زد به خانه‌ام‌، معذرت خواست که در این چند روز بی خبر گذاشته و رفته و از من خواست که به دیدنش بروم. کار جدیدش را نشانم داد. از کارش زیاد سر در نیاوردم. می‌گفت من هم در تابلو هستم، ولی من نتوانستم خودم را پیدا کنم! نمی‌دانم چرا هیچ وقت نخواستم بپرسم که من کجای تابلویش بودم.

چشم‌هایم را چند بار باز و بسته می‌کنم. تابلویش را گرفته زیر بغلش و به طرف من می‌آید. شاید می‌خواهد چیزی نشانم دهد. شاید همان تابلویی که هیچ وقت نخواسته بودم در موردش چیزی بدانم. کمی جلوتر که می‌آید، ناپدید می‌شود. کمی آن طرف‌تر مادرم کوزه‌ای بر دوش گرفته و به طرفم می‌آید. جوان‌تر شده است، جوان‌تر از آخرین باری که در بیمارستان دیده بودمش، پیراهن صورتی رنگش را پوشیده، همان که به قول خودش فقط برای پدرم می پوشید. با خنده چیزهایی می‌گوید، اما صدایش را نمی‌شنوم. کمی آن طرف‌تر مرد قد بلندی ایستاده است. چهره‌اش آشنا است. نیمرخش به طرف من است و به نقطه‌ای خیره مانده است. هر چه تلاش می‌کنم نمی‌توانم تشخیص دهم میان این همه صخره چه چیزی توجهش را جلب کرده است. شاید کمی آن طرف‌تر، همان جایی که من نمی‌توانم سرم را برگردانم و نگاه کنم، همان نقطه‌ای که مرد آشنا به آنجا خیره مانده است، او با تابلویش ایستاده باشد. شاید اگر آن چهره‌ی آشنا نبود، همه ی این اتفاقات به شکل دیگری رخ می داد.

از تمامی این اتفاقات یک سالی می‌گذشت که یک روز او را با یکی از بچه‌های دانشکده‌اش دیدم. چیزی نپرسیدم. ولی وقتی این اتفاق چند بار تکرار شد، پرسیدم کیست این دوست جدیدت؟ همکلاسی‌اش بود، او هم مثل خودش نقاش بود، یا شاید می خواست نقاش شود. یک همچین جوابی داد. حس می‌کردم اتفاقی می‌افتد که او را از من دور می‌کند. یک روز که آمده بود به خانه‌ام، آن وقت ها مادرم مرده بود؛ خواستم قضیه را بگویم. همین که اسم پسره را بردم، ناراحت شد. گفت که شنیده بچه‌های دانشکده هم پشت سرشان حرف زده‌اند؛ و با عصبانیت گفت که او فقط دوستش است. می‌خواستم بگویم خب من هم قبلا فقط دوستت بودم، اما نمی دانم چرا جرأت نکردم. شاید راست می‌گفت. از آن لحظه‌هایی بود که نمی‌توانستم حتی یک کلمه هم حرف بزنم. می‌خواستم ببوسمش، تا شاید به او بفهمانم که همه‌ی حرف‌هایم نتیجه‌ی یک سوءتفاهم ساده بوده، اما می‌دانستم که عصبانی شده است. چیزی بود که در آن لحظه جلوی مرا می‌گرفت. هیچ وقت تا این اندازه احساس ناتوانی نکرده بودم. و تصور اینکه در این لحظه نمی توانستم ببوسمش و یا دستانم را حرکت دهم تا بفهمانم که نمی‌خواهم میان این همه سنگ، این همه خاک و این همه آسمان تنها بمانم، ترسناک و دیوانه کننده است. دیگر کسی نیست که صدایم را بشنود، کسی نیست که بفهمد دیگر نمی‌توانم دست‌هایم را حرکت دهم.

چشم‌هایم سیاهی می‌روند. نفس آخر را که می‌کشم، سفت در آغوشم می‌افتد. لب‌هایش را به گوشم چسبانده و چیزی زمزمه می‌کند، می‌داند که دوست دارم نفس‌هایش را از نزدیک‌ترین جای ممکن بشنوم. این را بارها به او گفته‌ام. می‌خواهم بخوابم، سرم را روی سینه‌اش گذاشته‌ام و صدای تپش قلبش را که تندتر از همیشه می‌زند حس می‌کنم! با انگشتانم بازی می‌کند. انگشت اشاره‌ام را میان دستش گرفته و نوک آن را که از بین انگشتانش بیرون است، به لب‌هایش می‌کشد. نمی‌خواهم دیگر از دلتنگی‌هایم برایش بگویم. دوست دارم او بگوید. حس غریبی دارم. احساس نیاز به اینکه بدانم کسی هست که بی من نمی‌تواند ادامه دهد.

حالا دیگر بیشتر از همیشه به او نیاز دارم. شاید اگر اینجا بود، می‌توانست مرا نجات دهد. هیچ وقت تا این اندازه از تاریکی نترسیده‌ام. به غیر از صدای جیرجیرک‌ها که دیگر بخشی از این سکوت و تاریکی شده‌اند، هیچ صدایی نمی‌آید. ترسم از این است که یکی از این جسدها هم حال من را داشته باشد. ولی نه! چه فرقی به حالم دارد، من فقط می خواهم از این جا دور شوم.

وقتی از او دور می‌شدم، حس می‌کردم برای آخرین بار است که می‌بینمش. روی همان نیمکت زردی نشسته بودیم که برایمان خاطره شده بود. می‌خواستم دستش را بگیرم. دستش را پس کشید. گریه می‌کرد. صدایش را هنوز هم می‌شنوم؛"پس من چی؟" و خودم را می‌بینم که نمی‌دانم باید چه جوابی بدهم؟! دلم می‌خواست برای آخرین بار ببوسمش، در آغوشش بگیرم. ولی با حال و هوایی که او داشت، ممکن نبود. نگاهش خالی شده بود، خالی تر از همیشه. می‌دانستم که دیگر هیچ وقت باز نخواهم گشت و ترسم از این بود که او در این همه مکان خالی از من، لحظه‌هایی را تجربه می‌کرد که دیگر هیچ وقت نمی‌توانستم لحظه‌ای را، حتی کوتاه‌تر از کشیدن نفس آخر و افتادن او در آغوشم تجربه کنم. او راهش را ادامه می‌داد، همان کاری را می‌کرد که من شهامت گفتنش را هم نداشتم؛ "هر کس برود دنبال کار خودش!" ولی من نمی‌خواستم پایه‌های شروع دوباره‌اش را بر ویرانه‌های دلتنگی‌ها و دوست داشتن‌های من بسازد.

می‌خواهم داد بزنم و بگویم آمده‌ای اینجا چه کار! ایستاده و مرا نگاه می‌کند. کاش کمی جلوتر بیاید و حداقل این سنگ را از زیر پشتم بیرون بکشد. مادرم ما را نگاه می‌کند. از این‌که او را کنار من می‌بیند، ‌خوشحال به نظر می‌رسد. ولی او که نمی‌داند. نمی‌دانم چرا زل زده به ما و آب را برایم نمی‌آورد. مادرم کوزه را همان جا می‌گذارد و خودش دور می‌شود. او هنور تابلویش را گرفته زیر بغلش، به پشت سرش نگاهی می‌اندارد. شاید آن مرد همان‌جا ایستاده باشد، جایی که من نتوانم ببینمش. تابلو را همان‌جا می‌گذارد و خودش دور می‌شود. هیچ کدام نمی‌خواهند برای آخرین بار نگاهی به من من بیاندازند.

گریه‌ام می‌گیرد. نگاهم می‌کند. خوشحالی پنهانی، ناشی از گریه‌ام و قطره‌های اشکی که آرام روی گونه‌ام غلت می‌خورند و بعد از طی کردن انحنای شکسته‌ی چانه‌ام روی گردنم ناپدید می‌شوند، آزارم می‌دهد. حس کسی را دارم که بعد از یک مستی طولانی صبح زود از خواب می‌پرد و سیگار اول را که روشن می‌کند، مزه‌ی تلخی دهانش، آزارش می‌دهد و هر چه فکر می‌کند نمی‌تواند به خاطر بیاورد که دیشب را چطور گذرانده است. می‌ترسم بالا بیاورم، با عجله از تخت پایین می‌آیم و لخت از اطاق می‌زنم بیرون. زیر دوش آب سرد ایستاده‌ام و صدای اندوهگینی از پشت در حالم را می‌پرسد. شبحش را از پشت شیشه‌ی مات درب حمام می‌بینم که موهایش را از پشت با هر دو دستش جمع می‌کند و در امتداد راهرویی که حمام را به اطاق می‌رساند، ناپدید می‌شود.

باید کوله‌پشتی را با خودشان برده باشند. فکر نمی کنم هوا از این که هست تاریکتر شود. نمی‌توانم نفس بکشم. چیزی هست که جلوی گلویم را گرفته، شاید خون، شاید هم یک بغض کهنه. وقتی آدم به آخرین بار، آخرین جمله، آخرین هم‌آغوشی، آخرین بوسه، آخرین نفس و آخرین رفتن فکر می‌کند، یا واقعا همه چیز به آخر رسیده است و یا خیلی زودتر از آنچه فکرش را می‌کند، همه چیز تمام می شود.

خیال آخرین لحظه‌ی دیدنش راحتم نمی‌گذارد. نگاه خالی و سردش بدرقه‌ی راهم بود، بدرقه‌ی همه‌ی سال‌هایی که دستانش را لمس نکرده بودم، همه‌ی سال‌هایی که فقط به دیدن دوباره اش فکر کرده بودم. حس غریبی دارم؛ احساس نیاز به اینکه بدانم در این همه سال روزهایش را بی من چطور گذرانده و چند بار به این فکر افتاده که بی من نمی‌تواند ادامه دهد! او را می‌بینم که انگشت اشاره‌ی چهره‌ی آشنایی را میان دستش گرفته و نوک آن را که از بین انگشتانش بیرون است به لب‌هایش می‌کشد. از دلتنگی‌هایش می‌گوید و از اینکه ادامه دادن بی او چقدر برایش سخت و ناممکن است. مزه‌ی تلخی دهانم، آزارم می دهد. همان لباس سفیدی را پوشیده که قرار بود برای عروسیمان با هم بخریمش؛ و مطمئنم مرد قد بلندی که دستش را گرفته و در آن جاده‌ی طولانی با آن صنوبرهای بلند پشت به من دور می شوند، من نیستم.  لبخند می‌زند. ماده‌ی گرمی از بین لب‌هایم بیرون می‌ریزد، سرفه‌ی کوتاهی می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشد و سرش را به سینه‌ی چهره‌ی آشنا می‌چسباند. کشیدن نفس آخر برایم راحت نیست، شاید به این خاطر که اولین بار است مرگ را تجربه می‌کنم.

 

فلوبر:

زندگی حقیر من آنقدر ساده و آرام است که در آن جمله ها حادثه هایند!


اتحاد

زندگی همچنان که می رود٬ ما را تهیدست تر و تنها تر می کند.

آتش بس یک طرفه!

«در شگفتم از کسی که در خانه اش نانی نمی یابد و با شمشیر آخته اش بر مردم نمی شورد.» این جمله را نوشته بود و کمی پایینتر نام صاحب سخن را با خطی ریزتر داخل پرانتز نوشته بود. به دیوارهای اطاقم نگاهی انداختم.‌ از غلاف و شمشیر خبری نیست. سرم را پایین می اندازم و به فکر روزهایی می افتم که قرار است عکس این جمله در خانه ام صدق کند و از روی ناچاری هم که شده به فکر آتش بس باشم.

سوءتفاهم........

وقتی آدم به این نتیجه می رسد که دنیا بر مداری از سوءتفاهم‌های کودکانه می چرخد و کودکانه را که می‌نویسد به غیر از کودک‌های بیست یا بیست و پنح ساله به بالا چیزی به ذهنش نمی‌رسد، حق دارد شهامت نوشتن آن چه را که به آن نیاز دارد، نداشته باشد.

کسی چه می‌داند؛ شاید اگر آن روز که کش و قوسی به خود دادم، دست هایم را زیر سرم گذاشتم و به فکر نوشتن داستان تازه‌ای افتادم که بتوانم زندگیم را بر اساس آن دوباره بسازم، می‌توانستم آن داستان را ننویسم و زندگیم همان طور ادامه پیدا می‌کرد که از اول قرار بود. شاید هم نه، آن داستان را که نوشتم کاری کردم تا زندگیم همان طور ادامه داشته باشد که قرار بود. در این کره ی خاکی که بخش بزرگی از زندگی موجوداتش را سوءتفاهم تشکیل می‌دهد، چه کسی می‌تواند ادعا کند همه چیز بر وفق مرادش بوده است. شاید هم نه، وفق مراد ما همان چیزی است که پیش آمده و نه غیر آن.

دست هایم را از زیر سرم بیرون می‌آورم، کش و قوسی به خود می دهم و بعد از اینکه چند لحظه به کاغذهای سفید جلویم خیره می‌مانم، شروع به نوشتن می کنم:

سوءتفاهمی در کار نیست، اولین سوءتفاهم در اولین ثانیه‌های همان لحظه‌ای به وجود می‌آید که آدم از ترس به وجود آمدن سوءتفاهم چیزی را که به گفتنش نیاز دارد پنهان می‌کند. شاید به همین خاطر باشد که همیشه قبل از اینکه به...

تا همین جا بود! درست تا همین جا نوشته بودم. خودم می‌دانم چی به چی است، اما ترس از اینکه سوءتفاهمی به وجود بیاید که این داستان را آن طور که می خواهد تمام کند، نگذاشت آن چیزی را بنویسم که به آن نیاز دارم. می ترسم بخواند و یک وقت خدای ناکرده...

اینبار درهمه هرچی دوست داشتید جدا کنین

پس تو ها

میخواهم پستوهایم را بگردم آنجا افکاری خاک خورده است یک مشت آرزو و مقداری خنده برای روزگارم کافیست .

 به " خود  " میتوان چنین اجازه ای را داد که " خودش " نباشد

دمادم انسان همان است که خود ٬ باور میکند ....

 "چخوف"

 

 --------------------------------------------------

زندگی را از طبیعت بیاموزیم . چون بید متواضع باشیم و چون سرو ٬ راست قامت‌‌ و چون صنوبر، صبور و چون بلوط مقاوم و چون رود ٬ روان و چون خورشید با سخاوت و مثل ابر با کرامت

 ---------------------------------------------------

 در آشپزخونه تاریک و بی نور ٬ احتمال دارد از روی اُپن خیاری برداری و رویش نمک بپاشی و موقع خوردن متوجه شوی که موز بوده و فلفل سیاه رویش پاشیده ای

 ----------------------------------------------------

همیشه ی خدا دخترک روی این دو کلمه "نقش"و"نقشه" خیلی اذیت میشود . آیا این دو همیشه در لابلا و دربلندای درختان سپیدار زندگی جاری خواهند ماند؟ ترسیم است و تقریب و یا به رسم مُرَقّم تعقیب . روبه صفتانی با سه دُم بر پشت و زبانی از حلال و حرام نیازموده غیبت کنند و آش پشت پا برایت درست کنند و بگویند ما "هخامن " خواسته بودیم ایشان گاو مقدس هندویی تشریف داشتند آنهم از نوع دهاتی اش . آدمی هم که زود باور مینماید میگوید "احسنت" کاش این گاو "استرالیایی" بود . میدانید که گاوها به سکس و لاطائلاتش فکر نمیکنند و فقط عمل میکنند

دخترک هنوز هم به" نقش" فکر میکند که اسم مصدر " نقاش " است و "نقشه " . آدمی که متولد میشود ! یک پاش لب گوره و ضمنن مواظبه که موهایش سپید نشه"دخترک" به زور با "خودش" کنار می آمد . مجبور شد "دخترک" را بشکند تا "خودش" مدیون بماند.

 --------------------------------------------------

 

عینکی رو که تازه خریده بود روی دماغش بالاو پایین کرد و خیلی خوشش آمده بود که سر صبحی شوهر همسایه گفته بود  :چطوری خانم دکتر . روز به این زیبایی را تا هنوز نچشیده بود . اولین روز عینکی شدنش بود . به سوپر محله رفت تا "قاتق" بخرد . بقال محله گفت : خانم مهندس غیر از "قاتق" چیز دیگری لازم ندارن . دسته عینکش را تکانی داد و گفت : نه مرسی . داخل آشپزخونه خانه که شد ظرفای نشسته رو دید . در یخچال رو باز کرد کلم قرمز و کاهو و گوجه و خیار و هویج و سس و خیلی مرتبطات را برای درست کردن سالاد گذاشت روی اُپن آشپزخونه  . همه رو خُرد کرد و توی کاسه بلوری بزرگ ریخت . دسته جارو برقی را برداشت و مشغول جارو کردن شد . احساس کرد عینکش اذییتش میکند . آنرا از روی دماغش برداشت  و گذاشت روی اُپن ٬ بغل ظرف کریستالی پر از سالاد . گفت من تو رو میشناسم تو یک عینکی و من کارگر خانه.

حرف حسابی

مراقب افکارت باش آنها به گفتار تبدیل می‌شوند
مراقب گفتارت باش آنها به کردار تبدیل می‌شوند
مراقب کردارت باش آنها به عادات تبدیل می‌شوند
مراقب عاداتت باش آنها به شخصیت تبدیل می‌شوند
مراقب شخصیتت باش آن سرنوشتت خواهد شد