شش سال اوّل زندگی:
• گریه نکن
• شیطونی نکن
• دست تو دماغت نکن
• تو شلوارت پیپی نکن
• مامانت رو اذیّت نکن
• روی دیوار نقاشی نکن
• انگشتت رو تو پریز برق نکن
• دمپایی بابا رو پات نکن
• به خورشید نگاه نکن
• شبها تو جات جیش نکن
• تو کمد مامان فضولی نکن
• با اون پسر بیتربیته بازی نکن
• اسباببازیها رو تو دهنت نکن
• زیر دامن شمسی خانوم رو نگاه نکن
• دماغت رو تو لوله جاروبرقی نکن
۲- دوره ی دبستان:
• موقع رفتن به مدرسه دیر نکن
• پات رو تو جامیزی نکن
• ورقهای دفترت رو پاره نکن
• مدادت رو تو دهنت نکن
• به دخترهای مدرسه بغلی نگاه نکن
• تخته پاککن رو خیس نکن
• حیاط مدرسه رو کثیف نکن
• با دخترها شمسی خانوم ((دکتربازی)) نکن
• دست تو کیف بغل دستیت نکن
• تختهسیاه رو خطخطی نکن
• گچ رو پرت نکن
• تو راهرو سرو صدا نکن
• تو کلاس پچپچ نکن
• ATARI بازی نکن
۳- دوره ی راهنمایی:
• ترقّه بازی نکن
• SEGA بازی نکن
• جاهای بدبد فیلمها رو نگاه نکن
• موقع برگشتن از مدرسه دیر نکن
• تو کوچه فوتبال بازی نکن
• دست تو جیبت نکن
• با مامانت کلکل نکن
• تو کلاس صحبت نکن
• بعد از ظهر سروصدا نکن
• با دختر شمسی خانوم منچ بازی نکن
• اتاقت رو شلوغ نکن
• روی میز بابات کتابهات رو ولو نکن
• عکس لختی تماشا نکن
• با بچّههای بیادب رفت و آمد نکن
• جرّ و بحث نکن
۴- دوره ی دبیرستان:
• با کامپیوتر بازی نکن
• تو حموم معطّل نکن
• تقلّب نکن
• با دوستات موتورسواری نکن
• عصرها دیر نکن
• با دختر شمسی خانوم صحبت نکن
• با بابات دعوا نکن
• تو کلاس معلّمتون رو مسخره نکن
• تو خیابون دنبال دخترها نکن
• مردمآزاری نکن
• نصف شب سرو صدا نکن
• فیلم سوپر نگاه نکن
• وقتت رو با مجله تلف نکن
• چشمچرونی نکن
۵- دوره ی دانشگاه:
• رشتهای رو که دوست داری انتخاب نکن
• ۲۴ ساعته چت نکن
• سر کلاس درس غیبت نکن
• با دختر شمسیخانوم دل و قلوه ردّ و بدل نکن
• خیابونها رو متر نکن
• تو سیاست دخالت نکن
• با دخترهای مردم هر کاری دلت خواست نکن
• شب برای شام دیر نکن
• با مأمور پلیس کلکل نکن
• چراغ قرمز رو عشقی رد نکن
• موبایلت رو Reject نکن
• حذف پزشکی نکن
• آستین کوتاه تنت نکن
• همه رو دودره نکن
۶- دوره ی سربازی:
• موهات رو بلند نکن
• روت رو زیاد نکن
• از اوامر سرپیچی نکن
• فرار نکن
• با اسلحه شوخی نکن
• غیبت نکن
• به آینده فکر نکن
• درگیری ایجاد نکن
• به فرمانده بیاحترامی نکن
• غیر از خدمت به هیچ چیز دیگری فکر نکن
• با رئیس عقیدتی جرّ و بحث نکن
• اعتراض نکن
• با دختر شمسی خانوم نامهنگاری نکن
• از تلف شدن وقتت ناله نکن
• از آشپزخونه دزدی نکن
۷- دوره ی شوهر بودن:
• با زنت شوخی نکن
• زنت رو با دختر شمسی خانوم مقایسه نکن
• به زنت خیانت نکن
• با دوستانت الواتی نکن
• تو Orkut خودت رو Single معرفی نکن
• به زنهای دیگه نگاه نکن
• موبایلت رو قایم نکن
• از عکسهای قبل از ازدواجت نگهداری نکن
• پولت رو خرج دوستات نکن
• رفتار دوران مجرّدی رو تکرار نکن
• غیر از زندگی مشترک به هیچ چیز فکر نکن
• ریسک نکن
• بدون اجازهء زنت هیچ کاری نکن
۸- دوره ی پدر بودن:
• بچّه رو تنبیه نکن
• به بچّه بیتوجّهی نکن
• بچّهت رو با بچّههای دیگه مقایسه نکن
• به بچّه توهین نکن
• بچّه رو از بازی منع نکن
• بچّهت رو به کتک زدن بچّهء دختر شمسی خانوم تشویق نکن
• با بچّه کلکل نکن
• بچّه رو محدود نکن
• بچّه رو از جنس مخالف دور نکن
• به مادر بچّه بیتوجّهی نکن
• بچّه رو به هیچ چیز مجبور نکن
• آزادی بچّه رو محدود نکن
• به حلالزاده بودن بچّه شک نکن
• از خواستهای بچّه چشمپوشی نکن
۹- دوره ی پیری:
• برای بچّههات مزاحمت ایجاد نکن
• نوههات رو لوس نکن
• با پیرزنهای دیگه معاشرت نکن
• به خاطراتت فکر نکن
• پولت رو خرج نکن
• هوس جوونی نکن
• غیر از آخرتت به هیچ چیز فکر نکن
• با زنت بیوفایی نکن
• از رفتن به خانهءسالمندان احساس نارضایتی نکن
• لباس شاد تنت نکن
• به بیوه شدن دختر شمسی خانوم توجّه نکن
• تو وصیتنامه، هیچکس رو فراموش نکن
• از گذشته ناله نکن
• به هر کی رسیدی، نصیحت نکن
• به آینده فکر نکن
۱۰- دوره ی پس از مرگ !
• حالا دیگه دورهء نکن تموم شد! حالا هر کاری دلت میخواد بکن...
• ...بکن
• ...بکن
• ...بکن
• ...بکن
• ...بکن
• ...بکن
• ...بکن
• ...بکن
• ...بکن
• ...بکن
• ...بکن
• ...بکن
• ...بکن
• ...ولی فقط با روح دختر شمسی خانوم کاری نکن
عقل و عشق
عشق باید همسفر با عقل کرد
این سخن "سالک" ز پیری نقل کرد
عشق را می گفت شوری در دل است
عقل را می گفت نوری در دل است
عشق در کار لطیف یاوریست
عقل در کار شریف داوریست
عقل ما را یار کمیت بود
انتظار از عشق کیفیت بود
عقل سرعت می دهد بر کارها
عشق جرات می دهد در کارها
عقل عاشق جاودانی می کند
عشق عاقل کهکشانی می کند
عقل تنها سینه را زندان کند
عشق تنها طعمه رندان کند
عقل بی عشق آید و قاتل شود
عشق بی عقل آید و باطل شود
عقل تنها کار یک خنجر کند
عشق تنها نیز خاکستر کند
عقل تنها چیست؟ ماشین حساب
عشق اما چیست؟ یک جام شراب
عقل تنها کیست؟ تنها یک طبیب
عشق اما هم طبیب و هم حبیب
آن یکی درمان به دارو می کند
این یکی انگار جادو می کند
آن یکی درمان دردش با دوا
این یکی بیمار را بخشد شفا
عقل می تازد به دیوان برون
عشق می تازد به دیوان درون
عقل را با عشق هم پیمان کنیم
هر دو را در جان خود مهمان کنیم
هر دو ما را رهنما و رهبرند
هر دو ما را سوی مقصد می برند
عشق می گوید کدامین ره برو
عقل می گوید ولی آگه برو
عشق ما را قبله تعیین می کند
عقل ما را توشه تامین می کند
عشق آید بر تنت جوشن کند
عقل آید راه را روشن کند
عقل ما را سوی دانایی برد
عشق اما سوی زیبایی برد
آن یکی اندیشه را می گسترد
این یکی انگیزه را می پرورد
آن جهان را می کند آبادتر
این روان را می کند آزادتر
عقل خویشی می کند با هوش ما
عشق اما حلقه ای در گوش ما
عقل ما را می برد با صد فریب
عشق ما را می کشد با یک نهیب
کشتی ما را در این بحر کبیر
هر دو میرانند با هم در مسیر
تند بادی گر وزد در این میان
عقل لنگر، عشق همچون بادبان
باید اما گر جدالی اوفتاد
مرکب دل را بدست عشق داد
ای خوشا عشقی که عقلش حاصل است
ای خوشا عقلی که فرمانش دل است
چیست" سالک" غایت این قیل و قال
نیست پایانی بر این جنگ و جدال
من گمان دارم خداوند جلیل
این دو را ننهاده در ما بی دلیل
بنده باید در نهان و آشکار
هر دو را با هم نماید سازگار
در جهان تا قاضی و ساقی بود
این جدل ها همچنان باقی بود
نزد من ساقی ولی شیرین تر است
در ترازو کفه اش سنگین تر است
هر چه خود در عشق عالم می کنم
عشق را بر عقل حاکم می کنم
"مجتبی کاشانی"
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی! نور تو چراغ معرفت بیفروخت، دل من افزونی است؛ گواهی تو ترجمانی من بکردند، نداء من افزونی است. قرب تو چراغ وجد بیفروخت، همت من افزونی است؛ بودِ تو کار من راست کرد، بودِ من افزونی است. الهی! از بود خود چه دیدم مگر بلا و عنا و از بودِ تو همه عطا است و وفا، ای به بر پیدا و به کرم هویدا. ناکرده گیر کِردِ رهی و آن کن که از تو سزا. الهی! نام تو ما را جواز و مهر تو ما را جهاز
الهی! شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان. الهی! فضل تو ما را لوا و کنف تو ما را مأوی. الهی! ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مؤمنان را گواهی، چه بود که افزائی و نکاهی؟
الهی! چه عزیز است او که تو او را خواهی ور بگریزد او را در راه آیی، طوبی آنکس را که تو او رایی. آیا که تا از ما خود کرایی؟
ترا که داند؟ که ترا تو دانی! ترا نداند کس، ترا تو دانی و بس. ای سزاوار ثناء خویش و ای شکر کننده ی عطاء خویش، رهی بذات خود از خدمت تو عاجز و به عقل خود از شناخت منت تو عاجز، و به توان خود از سزای عقل تو عاجز.
کریما! گرفتار آن دردم که تو درمان آنی، بنده ی آن ثنا ام که تو سزای آنی من در تو چه دانم؟ تو دانی!تو آنی که گفتی من آنم! آنی.
الهی! نمیتوانیم که این کار بی تو بسر بریم نه زهره ی آن داریم که از تو بسر بریم. هرگه که پنداریم که رسیدیم از حیرت شما روا سر بریم.
خداوندا! کجا بازیابیم آنروز که تو ما را بودی و ما نبودیم، تا باز بآن روز رسیم میان آتش و دودیم اگر بدو گیتی آنروز یابیم پرسودیم ور بود خود را دریابیم به نبود خود خشنودیم.
الهی! از آنچه نخواستی، چه آید؟ و آن را که نخواندی کِی آید؟ تا کشته را از آب چیست؟ و نابایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود اگر آب خوش در جوار است؟ و خار را چه حاصل از آن کَش بوی گل در کنار است.
الهی! گر زارم، در تو زاریدن خوشست، ور نازم به تو نازیدن خوشست. الهی! شاد بدانم که بر درگاه تو میزارم بر آن امید که روزی در میدان فضل بتو نازم، تو من فا پذیری و من فا تو پردازم، یک نظر در من نگری، دو گیتی بآب اندازم.
الهی! نسیمی دمید از باغ دوستی، دل را فدا کردیم، بویی یافتیم از خزینه ی دوستی، بپادشاهی بر سر دو عالم ندا کردیم.برقی تافت از مشرق حقیقت، آب و گل کم انگاشتیم و دو گیتی بگذاشتیم، یک نظر بسوختیم و بگداختیم. بیفزای نظری و اینسوخته را مرهم ساز و غرق شده را دریاب، که می زده راهم به مِی دارد و مرهم بود.
الهی! تو دوستان را به خصمان می نمایی، درویشان را به غم و اندوهان می دهی، بیمار کنی و خود بیمارستان کنی، درمانده کنی و خود درمان کنی! از خاک آدم کنی و با وی چندان احسان کنی، سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی، مجلسش روضه ی رضوان کنی، ناخوردن گندم با وی پیمان کنی و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی، آنگه او را به زندان کنی و سال ها گریان کنی، جباری تو کار جباران کنی، خداوندی، کار خداوندان کنی، تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنی.
الهی! بنده با حکم ازل چون برآید؟ و آنچه ندارد چه باید، جهد بنده چیست، کار خواست تو دارد، بنده به جهد خویش کی تواند؟
الهی! ای سزای کرم و ای نوازنده ی عالم نه با جز تو شادیست و نه با یاد تو غم، خصمی و شفیعی و گواهی و حکم، هرگز بینما نفسی با مهر تو بهم، آزاد شده از بند وجود و عدم بازرسته از رحمت لوح و قلم، در مجلس انس قدح شادی بر دست نهاده دمادم. الهی! کار آن دارد که با تو کاری دارد، یار آن دارد که چون تو یاری دارد، او که در دو جهان ترا دارد هرگز کی ترا بگذارد؟ عجب آنست که او که تو را دارد، از همه زارتر میگذارد، او که نیافت به سببِ نایافت می زارد، او که یافت باری چرا می گذارد؟ در بر آن را که چون تو یاری باشد چون گریه کند سیاهکاری باشد.
الهی! در سر گریستنی دارم دراز! ندانم که از حسرت گریم یا از ناز گریستن از حسرت بهره ی یتیم و گریستن شمع بهره ی ناز! از ناز گریستن چون بود این قصه ای است دراز.
الهی! یک چند بیاد تو نازیدم آخر خود را رستخیز گزیدم، چو من کیست که این کار را سزیدم، اینم بس که صحبت تو ارزیدم.
الهی! نه جز از یاد تو دلست نه جز از یافت تو جان پس بیدل و بیجان زندگی چون توان؟
الهی! جدا ماندم از جهانیان، به آنک چشمم از تو تهی و تو مرا عیان، خالی نیی از من و نبینم رویت، جانی تو که با منی و دیدار نیی، ای دولت دلو زندگانی جان، نادریافته یافته و نادیده عیان یاد تو میان دل و زبانست و مهر تو میان سر و جان، یافتِ تو روز است که خود برآید ناگاهان، یابنده ی تو نه به شادی پردازد نه به اندُهان، خداوندا! به سر مرا کاری از آن عبارت نتوان، تمام کن بر ما کاری با خود که از دو گیتی نهان.
خداوندا! یادت چون کنم که تو خود در یادی و رهی را از فراموشی فریادی، یادی و یادگاری و در یافتن خود یاری، خداوندا! هرکه در تو رسید غمان وی برسید، هرکه ترا دید جان وی بخندید. بناز ترا از ذاکران تو در گیتی کیست؟ و بنده را اولیتر از شادی تو چیست؟ ای مسکین تو خود یادکرد و یادداشت وی چه شناسی؟ سفرنکرده منزل چه دانی؟ دوست ندیده از نام و نشان وی چه خبر داری؟ خداوندا! هرکه شغل وی تویی شغلش کِی بسر شود؟ هرکه بتو زنده است هرگز کِی بمیرد؟ جان در تن گر از تو محروم ماند چون مرده ی زندانیست، زنده اوست به حقیقت کش با تو زندگانی است، آفرینِ خدای بر آن کشتگان باد که: مَلَک می گوید: زندگانند ایشان.
الهی! شادبدانیم که اول تو بودی و ما نبودیم. کار تو گرفتی و ما نگرفتیم، قیمت خود نهادی و رسول خود فرستادی.
الهی! هرچه بی طلب به ما دادی به سزاواری ما تباه مکن و هرچه بجای ما کردی از نیکی، به عیب ما بریده مکن و هرچه نه به سزای ما ساختی به ناسزایی ما جدا مکن.
الهی! آنچه ما خود را کِشتیم به بَر میار و آنچه تو ما را کِشتی آفتِ ما از آن بازدار، من چه دانستم که مزدور اوست که بهشتِ باقیِ او را حظ است و عارف اوست که در آرزوی یک لحظه است، من چه دانستم که مزدور در آرزوی حور و قصور است و عارف در بحر عیان غرقه ی نور است.
الهی! ما را بر این درگاه همه نیاز روزی بود که: قطره ای از آن شراب بر دل ما ریزی. تا کِی ما را بر آب و آتش بر هم آمیزی؟ ای بخت ما از دوست رستخیزی.
الهی! از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی، وز دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی، موجودنفس های جوانمردانی، حاضرِ دلهای ذاکرانی.
ملکا! تو آنی که خود گفتی و چنان که گفتی آنی! من چه دانستم که این دود آتش داغ است، من پنداشتم که هرجا آتش است چراغ است، من چه دانستم که در دوستی کشته را گناه است، و قاضی خصم را پناه است، من چه دانستم که حیرت به وصال تو طریق است، و ترا او بیش جوید که در تو غریق است، خوانندگان ازو بر درِ او بسیارند و خواهندگانِ او کم، گویندگان از درد بی دردِ او بسیارند و صاحب درد کم.
الهی! چون از یافت تو سخن گویند از علم خود بگریزم، بر زهره ی خود بترسم در غفلت آویزم همواره از سلطان عیان در پرده ی غیب می آویزم، نه کامم بی، لکن خویشتن را در غلطی افکنم تا دمی بر زنم.
الهی! گَهی به خود نگرم، گویم از من زارتر کیست؟ گَهی به تو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست؟ گاهی که به طینت خود افتد نظرم گویم که من از هرچه به عالم بترم، چون از صفت خویشتن اندر گذرم از عرش همی به خویشتن درنگرم، ای سزاوار کرم و نوازنده ی عالم! نه با وصل تو اندوه است نه با یاد تو غم، خصمی و شفیعی و گواهی و حکم، هرگز بینما نفسی با مهر تو بهم، آزاد شده از بند وجود و عدم، در مجلس قدح شادی بر دست نهاده دمادم.
الهی! پسندیدگان ترا به تو جستند، بپیوستند، ناپسندیدگان ترا به خود جستند بگسستند، نه او که پیوست به شکر رسید، نه او که بگسست به عذر رسید، ای برساننده به خود و رساننده به خود، برسانم که کس نرسید به خود، ای راه ترا دلیل دردی فردی تو و آشنات فردی.
الهی! اینهمه نواخت، از تو، بهره ی ماست، که در هر نفسی چندین سوز و نور عنایت تو پیداست، چون تو مولی کراست، و چون تو دوست کجاست؟ و به آن صفت که تویی خود جز زین نه رواست این همه نشانست آیین فرداست، این خود پیغام است و خلعت برجاست.
ای خداوندی که رهی را بی رهی با خود بیعت می کنی، رهی را بی رهی گواهی به ایمان می دهی، رهی را بی رهی بر خود رحمت می نویسی، رهی را بی رهی با خود عقد دوستی می بندی، سزد بنده ی مؤمن را که بنازد اکنون، کَش عقد دوستی با خودیست، که مایه ی گنج دوستی همه نور است و بار درخت دوستی همه سرور است، میدان دوستی یکدل را فراخ است، ملک فردوس بر درخت دوستی یک شاخ است.
عیب است بزرگ برکشیدن خود را وز جمله ی خلق برگزیدن خود را
از مردمک دیده بباید آموخت دیدن همه کس را و ندیدن خود را
--------------------
گر در ره شهوت و هوی خواهی رفت از من خبرت که بینوا خواهی رفت
بنگربکجایی ز کجا آمده ای میدان که چه می کنی کجا خواهی رفت
--------------------
آنجا که عنایت خدایی باشد عشق آخر کار پارسایی باشد
وآنجای که قهر کبریایی باشد سجاده نشین کلیسیایی باشد
--------------------
مست توام از باده و جام آزادم صید توام از دانه و دام آزادم
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی ورنه من از این هر دو مقام آزادم
--------------------
شرط است که چون مرد ره درد شوی خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی
هر کاو ز مراد کم شود مرد شود بفکن الف مراد تا مرد شوی
--------------------
دی آمدم و نیامد از من کاری امروز زمن گرم نشد بازاری
فردا بروم بی خبر از اسراری نا آمده به بُدی ازین بسیاری
سروش شروع کرد،مثل همیشه.گفت:«ولی نه، زن جالبی داری علی»
رضا داشت با برگی که لای انگشتهایش بود ور می رفت.
گفتم:«زن توام بد نیست.ساقاشو نیگا»
رضا خندید،بلند:«عین بلور می مونه،البت از این ایرانیاش»
من نشسته بودم وسط.روی نیمکت پارک،دور حوض بزرگ.زن هایمان نشسته بودند روبرویمان ،درست آنطرف حوض.سروش دست گذاشت روی زانوی من و خم شد طرف رضا:«هو...به زن خودت بخند،با اون سینه های آویزونش.انگار که ده تا بچه شیر داده تا حالا»
گفتم:«ولی بدم نیستا.واسه خودش مدلیه،نیگا کن»
و هر سه آن طرف را نگاه کردیم.آفتاب پشت سر زن ها و توی صورت ما بود.دستهایمان را سایبان کردیم.فواره ی وسط حوض بالا می زد و جزئیات را سخت می شد دید.زن رضا صورتی پوشیده بود و تنگ.داشت بستنی لیس می زد.قرار بود سینه هایش را نگاه کنیم، اما گمانم هرسه مان لیس زدنش را نگاه می کردیم که رضا گفت:«اَه....حالم از لیس زدنش بهم خورد.من زنمو عوض می کنم»
برگهای لای انگشتهایش را کند و انداخت زمین.دو تا برگ سوزنی کاج از بالای سرش کند و پیچید دور انگشتش:«اینم حلقه ی جدیدِ اون حاج خانوم مشکی پوش»
و همه خانم مشکی پوش را نگاه کردیم که داشت به پاچه های زن من گیر می داد.
یک راه دیگر
می گویم:«چته؟ تو همی!»
می گوید:«الان می پرسی؟»
پشت به من نشسته زمین،زانوهایش را بقل کرده و تلویزیون نگاه می کند.اگر حالش خوب بود می نشست روی راحتی،کنار من.
می گویم:«خب تازه رسیدم خونه،کی می پرسیدم؟!»
می گوید:«الان یه ساعته اومدی...دروغگو!»
چند بار کانال عوض می کند و آخر خاموشش می کند.بلند می شود و می رود توی اتاق خواب،چراغ را هم روشن نمی کند.
داد می زنم:«اشتباه رفتی خانوم گل،آشپزخونه از اونوره»
داد می زند:«پررووو...امشب شام خبری نیست»
بلند می شوم و می روم توی آشپزخانه.اینجور موقع ها غذا آماده ست و روی گاز.فقط باید گرم شود.زیر غذا را روشن می کنم و می روم توی اتاق خواب.چراغ را روشن می کنم.دمر دراز کشیده روی تخت.کنارش دراز می کشم.سرش آنطرف است و نمی بینمش.دست می کشم روی موهایش.می گویم:«نمی خوای بگی چی شده خانومی؟»
می گوید:«امروز یکی بهم گفت اسب»
_:«اسب؟!!!» می خندم.بلند
بر می گردد رو به من و می نشیند:«اِ... زهر مار»
سعی می کنم نخندم.می گویم:«خب،حالا کدوم پدرنامردی بود؟»
می گوید:«راننده تاکسی.هی از تو آینه منو نگا می کرد.می خواستم چشاشو در آرم.بهش گفتم: آدم ندیدی؟ .برگشت تو صورتم گفت دیده،اسب ندیده»
نمی توانم نخندم.سرم را می کنم توی بالش و می خندم.با مشت می زند توی کمرم.سرم را بالا می آورم و باخنده:«آآآخ»
باز پشت به من می نشیند و زانوش را بقل می کند.
می گوید:«بهش گفتم شوهرم میاد احوالشو می پرسه»
نمی خندم.روی آرنج تکیه می دهم.می گویم:«خب؟...اون چی گفت؟»
برمی گردد:«اِ...رضا لوس نشو دیگه.همه چی رو شوخی می گیری.مرتیکه به من گفته اسب»
به زور جلوی خنده ام را می گیرم.
می گویم:«خب حالا چی کار کنم؟ برم احوالشو بپرسم؟»
هولم می دهد و روی آرنج می چرخم و می افتم: «خیلی لوسی»
_:«باشه بابا.می رم.بذار شامو بخورم...»
_:«گفتم که،شام خبری نیس.»
_:«زیرشو روشن کردم.الان دیگه گرم شده»
_:«یعنی غیر خندیدن کاری نمی خوای بکنی؟»
_:«ممم.فک کنم غیر احوالپرسی یه راه دیگم هست»
_:«چی؟»
وقتی گفتم یه راه دیگم هست به راه دیگر فکر نکرده بودم.فکر می کنم.می گویم:«می شه رفت زنشو،یا اگه نداشت مادرشو،یا فوقش خواهرشو پیدا کرد.بعد اونو سوارش کنم و بهش بگم اسب.خوبه؟»
_:«نه»
_:«پس چی؟»
_:«بُزِ دریایی»
_:«باشه،بز دریایی.حالا بریم شام؟»
_:«بریم» و می خندد.جست می زند و می رود سمت آشپزخانه.
مشکل اصلی من با تلفن همراه، نشنیدن یا نشناختن صدای طرف پشت خط بود.و همین باعث شد که آنروز با آزاده،دختری که دوست داشتم، آنطوری حرف بزنم.
دوازده بار زنگ زد.اسم نیافتاده بود.شماره هم آشنا نبود.اینطور تلفن ها را جواب نمی دهم.چون دوست ندارم گوشی را بردارم و به نزدیکترین کسانم بگویم: ببخشید بجا نیاوردم، شما؟ . اما دوازده بار زنگ زده بود.پشت هم.و با این وضع گند آنتن و شبکه و هزار کوفت دیگر مطمئناً خیلی بیشتر از دوازده بار سعی کرده بود. هرکه بود کار واجبی داشت.حتی نگران شدم.چون کسی برای دادن خبر خوش آنقدر پشتکار ندارد.مردم از دادن خبر بد بیشتر لذت می برند.نه اینکه بدذات باشند،بلکه اصلا همدردی را بیشتر بلدند تا شاد کردن.برای همین عادت کرده اند خبر بد را زودتر بدهند.وقتی از دختری تقاضای ازدواج می کنی اگر جوابش نه باشد با همان نگاه های اول به تو می فهماند.اما بله گفتنش را می تواند مدتها به تاخیر بیاندازد.اما دلیل اینکه بالاخره تصیم گرفتم جواب تلفن را بدهم دلسوزی برای طرف پشت خط نبود.جدای خبر دادن در گرفتن خبر بد هم عادت کرده ایم عجول باشیم.دراین زمینه مطمئنا نمونه های زیادی می توانید پیدا کنید.مثلا در همین مورد بالا، اگر نسبت به شنیدن جواب مثبت خوشبین باشیم می توانید مدتها صبر کنید.اما اگر منتظر شنیدن نه باشیم می گوییم: سریعتر تکلیفم را روشن کن!
برای چند لحظه اضطراب وجودم را گرفت و همان موقع تلفن بار دیگر زنگ زد.سعی کردم تمرکز کنم.جای خلوتی پیدا کردم و گوش دیگرم را با دست گرفتم، و آرام:«الو»
صدای دخترانه ای از پشت تلفن داد زد:«الو»
بله، داد زد.انگار گرفتن مکرر شماره ی من حسابی به اعصابش فشار آورده بود.و همین داد زدن شاید کار را خراب کرد، نتوانستم بفهمم کیست.خیلی سریع لیستی از آدمهای ممکن توی ذهنم ردیف شد.
گفتم:«الو .الو»
داد زد:«الو... می شنوی؟»
فقط چند تا گزینه توانستم حذف کنم.آن هم به خاطر اینکه صدای پشت تلفن لهجه نداشت
گفتم:«الو...قطع و وصل می شه...الو...الو»
گفت:«یه جا وایسا...الو...کارت دارم...الو»
تعداد کمی بودند_شاید دو سه نفر_ که با من از شناسه مفرد استفده می کردند و دختر بودند.ولی باز هم نشناختم ،شک داشتم.و در آخر تصمیم گرفتم به بهانه ی نرسیدن صدا قطع کنم.در چنین شرایطی مسلما صحبت نکردن بهتر از این بود که اسم طرف را بپرسم.
داد زدم:«الو...الو...صدات ضعیفه...قطع و وصل می شه...الو...»
و دستم را بردم طرف دکمه ی گوشی.و درست در همین وقت لعنتی بود که داد زد:«وایسا یه جا دیوونه»
«دیوونه» تکیه کلام آزاده بود.نمی دانم با همه یا فقط با من.به هر حال، همین کلمه ی لعنتی باعث شد آزاده را بشناسم.و هیجان زده از این کشف با خیالی آسوده گفتم:«اِ...آزاده تویی...خوب شد قطع نکردم.فکر کردم یکی دیگس.شانس آوردی ها» و خندیدم.بلند.
گفت:«کجایی دیوونه.دو ساعته دارم شمارتو می گیرم.یا برنمی داری یا اشغاله»
_:«جدی؟آخی طفلکی...آدم نمی دونه چی بگه از دست این سیستم گهیشون.»
بدی دیگر تلفن اینست که، تنها چیزی که می تواند جمله ات را همراهی کند لحن توست.حالت چهره، لبخند ها و اخم ها، حرکات دست و خیلی چیزهای دیگر را باید فراموش کنی.تلفن به هیچ وجه امانت دار خوبی نیست.
_:«بعدشم که جواب می دی اینه بساطمون.»
_:«نازی عزیزم.ناراحت نشو، قول می دم وزیر رو که دیدم تف کنم تو صورتش.خب؟»
نخندید.صدایش را هم بچگانه نکردی.اصلا انگار جمله ی من را نشنید.گفت:«گفتی فکر کردی یکی دیگس خواستی قطع کنی؟ مثلا کی؟»
اینجا بود که فهمیدم چه گندی بالا آمده.البته اغلب در پیچاندن قضایا و طور دیگر جلوه دادنشان مهارت دارم، یا فکر می کردم داشته باشم.گفتم:«چی؟ کس خاصی منظورم نبود که.فکر می کردم واضح باشه.این کس دیگه یه قید عامه، نه خاص.و گر نه کی می تونه باشه که زنگ بزنه و من بخوام قطع کنم»
_:«از من می پرسی؟ من که نمی شناسمشون.لابد یکی از همونایی که 24 ساعته تلفنتو اشغال می کنن.شاید بعضیاشون مثل من حوصلتو سر می برن و بخوای بپیچونیشون »
_:«چی می گی عزیزم.چرا اینطوری حرف می زنی؟اتفاقی افتاده؟ این مسخره س که فکر کنی کس دیگه ای رو دارم.و مسخره تر از اون اینکه تو حوصلمو سر می بری»
_:«خوبه.لا اقل اینو اعتراف می کنی که حوصلتو سر می برم.خیلی خب.باشه.دیگه مزاحمت نمی شم»
این جمله را تقریبا با لحنی آرام و دلگیر گفت. گرچه بعد از مدتی داد زدن باید حد اقل برای گوشم خوشایند می بود، اما در خودش معنای مصیبتی عظیم داشت.مصیبتی که شاید ربط زیادی هم به سوء تفاهم های تلفنی و شناخته نشدن او نداشت.یا حداقل وقتی می خواهم نسبت به رفتار خودم خوشبین باشم اینطور فکر می کنم: به زبان آوردن این جمله برای او احتیاج به دلیلی محکمتر داشت که به او جرات بدهد.
گفتم:«چی می گی...درست گوش کن.من اینو نگفتم که.جمله ام این بود:مسخره اس که فکر کنی تو حوصلمو سر می بری. فقط «فکر کنی» به قرینه ی لفظی جمله ی قبلش حذف شده بود. حالا فهمیدی؟»
_:«نه نمی فهمم.اصلا نفهمم من.درستم نمی تونم گوش کنم.چون قطع و وصل می شه.»
کمی جابجا شدم.داد زدم:«الان صدا خوبه؟»
داد زد:«مسخره م می کنی دیوونه؟خر خودتی»
آن لحظه واقعا فکر کردم صدایم قطع و وصل می شده.اما آزاده کنایه می زد به صحبتهای اولمان.
گفتم:«وای خدای من...آزاده یه لحظه بیا آروم باش.همینطوری داره پشت سر هم سوء تفاهم می شه.گوش کن ببین چی می گم....آرومی الان؟ بگم؟»
خیلی خشک گفت:«بگو.می شنوم.»
گفتم:«ببین، من یه مشکل کوچیک دارم.نمی تونم صدای آدما رو از پشت تلفن تشخیص بدم.شماره ای هم که افتاده رو نمی شناختم.سعیمو کردم اما نشناختمت.واسه همین می خواستم قطع کنم.چون روم نمی شد اسمتو بپرسم.ببخشید.واقعا ببخشید»
_:«من اصلا مشکلم این نیست که منو نشناختی و می خواستی قطع کنی.مشکلم اینه که فکر کردی کیه.مگه چند نفر بهت زنگ می زنن.ولی نه، اصلا با همون نشناختنتم مشکل دارم.خب معلومه که آدم وقتی ده تا هلو بهش زنگ بزنن نمی تونه صداشونو از هم تشخیص بده.طبیعیه عزیزم.خودتو ناراحت نکن.راستی اگه تعدادشونو کم گفتم ببخشی»
اصلا نمی خواستم بخندم.اتفاقا می خواستم عصبی به نظر بیایم.اما نمی دانم دقیقا چه اتفاقی افتاد.شاید واژه ی هلو به اندازه ی کافی تاثیر خودش را گذاشت که لحنم همراه با نوعی خنده باشد:«نه عزیزم.کم نگفتی.فقط اشتباه گفتی.نه تا هلو و یه دیوونه» و البته از اینجا به بعد لحنم عصبی بود:«تو چت شده دیوونه.من با هیچ دختر دیگه ای نیستم.خودتم اینو خوب می دونی.اصلا اینجور آدمی نیستم.حوصله ی اینطور بودنم ندارم.هیچ دلیلی هم نداره که بخوام بهت دروغ بگم.اگه اینطوری بود خیلی زودتر از این می فهمیدی.سعی کن عاقل باشی عزیزم.خواهش می کنم»
_:«وایسا ببینم.گفتی دلیلی نداره بخوای بهم دروغ بگی؟درسته؟»
_:«آره خب.من به تو دروغ نمی گم»
_:«یعنی اگه فرض کنیم تو ده تا دختر دیگه داشته باشی، به من می گی که ده تا دختر دیگه داری؟یعنی اصلا واست مهم نیست که من بدونم؟با اینکه می دونی من ناراحت می شم؟با اینکه می دونی ممکنه منو از دست بدی؟خودت قضاوت کن.این معنیش این نیست که ناراحت شدن و از دست دادن من برات مهم نیست؟و نگه داشتتن من حتی ارزش اینو نداره که به خودت زحمت بدی و یه دروغ بگی.»
می دانید.وقتی قرار باشد بدخت شوی بدبخت می شوی.همه ی سنتهای خداوند و عوامل موجود دست به دست هم می دهند تا تو را به سمت گورت هول بدهند.همهی اتفاقهای غیرمنتظره اتفاق می افتد.آزاده با همه ی کودنیش چنان برایت استدلال می کند که لال شوی.
لال شدم. برای همین آزاده ادامه داد:«زنگ زده بودم قرار شام امشب رو کنسل کنم.یه سفر برام جور شده و دارم می رم.الانم از تلفن کارتی فرودگاه بهت زنگ می زنم. به نظرم بهتره دیگه هم همو نبینیم.برای تو که اتفاقی نمی افته.از جهت منم می تونی مطمئن باشی که راحت باهاش کنار میام.و لحظه ای بهت فکر نخواهم کرد.»
بعضی جمله ها طوری است که آخرش فقط می توانی یک نقطه بگذاری.مطلب را تمام می کنند.و جایی برای جواب یا ادامه نمی گذارند.ویران می کنند، طوری که نتوانی دوباره سرپایش کنی.آخرین جمله ی آزاده هم اینطوری بود.احساس کردم دیگر نیرویی برای مقاومت کردن ندارم.آزاده قطع کرد.گوشی کمی خر خر کرد و بوق آزاد زد.
در آن لحظه دلم می خواست مانند کلیپ های تبلیغاتی یا فیلم های احساسی گوشی را توی سطل آشغال بیاندازم و بروم.اما تصمیم گرفتم به اولین مغازه ی مربوط که رسیدم گوشی و سیم کارت را با هم بفروشم.
می گوید:«حقیقتش ما تا حالا دستمون به ضعیفه جماعت نخورده آبجی»دنده را عوض می کنم و می پیچم توی سر بالایی.از وقتی که یادم می آید،بعد از حمید،شوهر اولم، بیشتر از چهل روز تنها نخوابیده ام.آن یک بار هم جوان بودم و نفهم.می خواستم عده ام تمام شود بعد عقد کنم.گرچه جدای از جوانی احمق هم بودم. چون بچه ام نمی شد.نه از حمید.نه از هیچکس دیگر.
می گوید:«اگه یه وقت کلوم نابجایی از دهنمون در رفت به خانمی خودتون ببخشید»و همانطور که نشسته پاهایش را باز می کند.تسبیح دانه درشت یاقوت را می برد میان دو پایش.سرش را پایین می اندازد.با دستهای پرمو و بزرگش دانه های یاقوت را جابجا می کند و زیر لب ذکر می گوید.به گمانم هنوز نگاهم نکرده.چند بار زیر چشمی همانطور که سرش پایین بود نگاهم کرد.اما بعید می دانم حتی چشمهایم را دیده باشد.شاید فقط موقع خواندن صیغه،آن هم خیلی کوتاه،نگاهم کرد.«آقا مجید حتما گفتن خدمتتون که وضع ما چندان تعریفی نداره».این بار نگاهم می کند.خم می شود طرف صندلی من و کمربند ایمنی اش کش می آید.انگشتش را روی شقیقه اش می چرخاند:«از لحاظ مشاعر عرض می کنم»«خلاصه اگه نامربوط حرفی زدم ببخشید»...مجید...هر وقت تنها باشم می توانم رویش حساب کنم.خودش هم که نیاید بالاخره کسی را می فرستد.حتی اگر هم شده صیغه ای.مثل هین.خود مجید توی ماشین چند کلمه زیر لب عربی خواند،او گفت قبلت و من هم بعد او. باز هم چراغ قرمز.بعد از تصادف بهترین چیزی که توی رانندگی دوست دارم چراغ قرمز است.می توانی راحت بنشینی روی صندلی،نوار گوش کنی،مجله بخوانی و از زندگی لذت ببری.وقت بدون آنکه احساسش کنی بگذرد و نگران هیچ چیز نباشی.چون یک توجیه خوب برای قانع کردن خودت و وقتت داری: ترافیک.خانه که باشم تلف شدن وقت آزارم می دهد. اصلا توی خانه حوصله کاری ندارم.اگر کسی هم نباشد که باهاش بخوابم دیگر دیوانه می شوم.یا می روم سراغ تلویزیون یا تلفن یا دست آخر قرص های خواب آور،که نفهمم وقتم چطوری می گذرد.
می گویم:«چقدر دادی مجید؟»گوشش را می آورد نزدیک.چشمهایش جایی میان دنده و رادیوپخش را نگاه می کند.می گوید:«ببخشی آبجی،چیزی گفتین»«راستش گوش چپمون همچین صلواتی کار می کنه.یادگار همون خمپاره شصته که به این روزمون انداخت».سرش را نمی چرخاند که با گوش راستش بشنود.دهانم را می برم نزدیک گوش چپش. موهای نیمه سفیدش را با نمره چهار زده،اما سرش بوی عرق می دهد.بلندتر می گویم:«چقدر دادی مجید که واست زن بگیره».سرش را عقب می برد و باز میان دنده و رادیو را نگاه می کند.وقتی می خندد دندانهای آسیایش هم معلوم می شود.لبخندمی زند و می گوید:«آقا مجید گله.خیلی هوامو داره.اصلا توقع نداشتم واسم زن بگیره.بهش گفته بودم دوست دارما.اما حقیقتش مرام گذاشت».دست چپش را می برد میان موهای مجعد و نیمه سفید زیر گلویش.می خاراند.حیف شد،چراغ قرمزش خیلی کوتاه بود.از چراغ سبز رد می شوم و مستقیم می روم بالا.می گویم:«پس اون حلقه چیه دستت».دست چپش را نگاه می کند.می خندد.حلقه را می چرخاند دور انگشتش.نگین فیروزه ای انگشتر بالا می آید.می گوید:«راستش این اون یکی دستمون بود.حاج یوسف امر کرد متأهلی بندازیمش این یکی دستمون.خوب سرورمونه،حرفشو زمین نمی ندازیم.»خدا کند این آخرین کسی باشد که مجید از آن دیوانه خانه برایم می فرستد.فکر نکنم بخواهم حاج یوسف را هم ببینم.خودش توی دیوانه خانه پرستار است و هر وقت کم می آورد از دیوانه های آنجا برایم می فرستد.می گوید من توقعم خیلی زیاد است.یک شب را هم نمی خواهم به خودم استراحت بدهم.چند بار خودش را مجانی راه انداختم که فکر نکند بخاطر پولش می گویم.اما دیوانه فکر کرده لابد دوستش دارم.به جهنم.هرچه می خواهد فکر کند.اما واقعا به پولش احتیاج ندارم.اگرنه نمی گذاشتم روی هر نفر نصف بخورد و فکر کند من خرم.دو بار هم قبل از این دیوانه فرستاده بود.یکیشان اصلا حرف نمی زد.فقط گاهی سرش را بالا و پایین می برد و زیر لب آواز می خواند:«سمن بویان غبار دل چو بنشینند بنشانند...». خواهرش برایش پول فرستاده بود.مجید هم پولش را گرفته بود که برایش زن بگیرد.به من بیست هزار تومن داد.می گفت همه اش همین را داشته.اما خودش می گفت چهل تا خمینی سبز داده دست مجید.آن یکی هم فکر می کرد شهید شده و اینجا هم بهشت است.من هم جای حوری گرفته بود.آن شب را هیچ وقت یادم نمی رود.مجبور شده بودم نقش حوری را برایش بازی کنم.راستش یک کم دلم تنگ شده برایش.برای او نه.برای نقش حوری.این یکی را درست نمی دانم چه مرگش است.مجید می گفت هنوز از پشت خاکریزها بیرون نیامده.یک بسته قرص داد بهم.گفت اگر دیدم چرت و پرت می گوید یکی از قرص ها را توی آب حل کنم و بدهم بهش.فعلا که آرام است.فقط می خندد و تسبیح می چرخاند.می پیچم توی کوچه بن بست.بعد هم جلوی در بزرگ سفید. ماشین را می برم تو. در ماشین را برایش باز می کنم:«رسیدیم آقا رضا».نگاهم می کند و دوباره سرش را پایین می اندازد.می گوید:«آبجی، ینی ببخشید، مریم خانوم، اگه ممکنه یه خورده برین کنار تا من بیام پایین».همه مردها همین طورند.همه شان اول خجالتی اند.اما رویشان که باز می شود... .می روم کنار و در را نگه می دارم.دمپایی های پلاستیکی را می اندازد پایین در و پاهایش را می کند توی دمپایی. می آید بیرون.در را می بندم و قفل می کنم.سرم را که بر می گردانم ایستاده جلوی در خانه.کمر پیژامه اش را گرفته و بالا می کشد.می دوم و قفل در را باز می کنم:«فکر نمی کردم اینقدر عجله داشته باشی»«بفرمایین آقا رضا».در را باز می کنم.می روم داخل و کنار می ایستم که بیاید تو.داد می زند:«یا الله»سه بار.و می آید تو.هنوز سرش پایین است.می گویم:«برو تو هال بشین تا من بیام».باز نمی شنود انگار.صدایم را بلند تر می کنم و نزدیک گوش راستش:«هال اینجاست .بیا»و بازویش را می گیرم و می کشم.داد می زند و دستش را می کشد.زل می زند توی چشمهایم.نفس نفس می زند.می دود طرف در.دستگیره ی در را می چرخاند.قفل است.بر می گردد عقب.داد می زند:«یا حسین»و با شانه می خواهد بدود طرف در شیشه ای.می دوم و جلوی در می ایستم.داد می زنم:«من زنتم دیوونه.چی کار می کنی.وایسا»می ایستد.نگاهم می کند.دندانهای جلویش را می گذارد روی لب پایین و فشار می دهد.به گمانم دندانهایش جرم گرفته باشد.پنجه ی پشمین اش را می برد زیر گلو و باز می خاراند:«می بخشید آبجی.به کل یادم رفته بود.آخه می دونین چیه.ما تا حالا دستمون به ضعیفه نخورده.اینه که یه لحظه....همچین...»«ببخشین خلاصه».و دوباره سرش را پایین می اندازد و با تسبیحش ور می رود. دستش را می گیرم و می برم توی هال.«حالا اگه من جلوت وای نستاده بودم واقعا می خواستی درو بشکونی».می خندد:«خدا ببخشدمون»«حقیقتش یه بار این کارو کردم.بشینم اینجا؟».«خواهش می کنم.خونه خودتونه».می نشیند روی صندلی راحتی.کنار میز تلفن.می گوید:«اون اولا.تازه که رفته بودم بیمارستان.از هوش رفته بودم فکر کنم.بعد با دست خانم پرستار به هوش اومدم.یه لحظه هول کردم.نمی دونستم کجام.من رو تخت بودم،یه خانم هم وایساده بود بالا سرم و دستش رو بازوم بود.خدا ببخشدمون».و سقف را نگاه می کند و دوباره سرش را پایین می آورد:«بیچاره خانم پرستار حسابی جا خورده بود.آخه از رو تخت پریدم پایین و دوییدم طرف پنجره»«هه...شانس آوردیم پنجره ش کوتاه بود چیزیمون نشد».آرام می خندم:«همین جا بشین الان میام».می روم طرف اتاق خواب . بین راه بسته قرص را از جیب مانتو ام بیرون می آورم و می گذارم روی اُپن آشپزخانه.می روم توی اتاق خواب که لباسهایم را عوض کنم.دامن چیندار زرد و رکابی گلدار قرمز را می پوشم و می روم توی هال.
گوشی تلفن را گرفته جلوی دهانش.آرام می گوید:«الو».بعد گوشی تلفن را می گیرد جلوی صورتش و نگاه می کند.فوت می کند و دوباره:«الو»«حاجی،حاجی،رضا.جواب بده حاجی».تلفن را برمی دارد و می نشیند زمین،روی دو زانو.با یک دست تلفن را گرفته و با دست دیگر گوشی.«حاجی کفترات دارن پرپر می شن.قمری ها رو کی می فرستی حاجی»«حاجی جواب بده.دلمون پوسید به قرآن».به گمانم چرت و پرت هایی که مجید می گفت شروع شده.می دوم توی آشپزخانه و لیوان آب را از شیر پر می کنم.قرص را می اندازم توی آب و با ته قاشق له می کنم و هم می زنم.می دوم توی هال.دو زانو نشسته.تلفن را گذاشته زمین و سرش پایین است.حرف می زند.شانه هایش می لرزد.می دوم طرفش.می نشینم جلوی پاهایش و دست می گذارم روی شانه اش.«بیا رضا.بیا اینو بخور».لیوان آب را می گیرم جلوی صورتش.سرش را بالا می آورد.گونه هایش خیس شده.قطره های آب راه گرفته میان موهای نیمه سفید و مجعد.آرام می گوید:«حاجی قمریات رسیدن.ای ول بابا.پس چرا جواب نمی دی».لیوان آب را از دستم می گیرد.می برد نزدیک دهانش.بلند می شوم و عقب می آیم.می گوید:«سلام بر حسین»سرش را بالا می برد و آب آرام می ریزد توی دهانش.هنوز نصف لیوان خالی نشده،سرش را پایین می آورد.آب را با فشار از دهانش بیرون می پاشد.روی دو زانو بلند می شود.داد می زند:«یا ابالفضل.قمقمه هاتون خالی حاجی؟قربون لبای خشکت حسین جان».چشمهایش سرخ می شوند اشک جمع می شود توی چشمهایش.لیوان آب از دستش ول می شود.می افتد روی سرامیک های کف و می شکند.داد می زنم:«چی کار می کنی دیوونه»می دوم جلویش.تکه های شیشه ی شکسته را برمی دارم و می گذارم توی دستم.داد می زنم:«تو رو خدا بس کن.الان پاتو زخمی می کنی»زار می زند و ناله می کند.شیشه را که از زیر زانویش برمی دارم گیر می کند به شلوارش.کشیده می شود و دستم را می برد.خون از کف دستم بیرون می زند.می دوم طرف دستشویی.شیشه های توی دستم را می ریزم توی کاسه توالت.دستم را می گیرم زیر آب.دستم می سوزد.
دوباره می روم توی آشپزخانه.کف دستم را چسب زخم می زنم.اما خون آرام از زیر چسب بیرون می آید.لیوان آب را پر می کنم و سه تا قرص می اندازم توی لیوان.می دوم توی هال.
نشسته روی خرده شیشه ها.کف پایش را که روی زمین می کشد لکه ی خون پخش می شود روی سرامیک ها.می روم نزدیک.لیوان آب را می گذارم روی میز تلفن.پایش را می گیرم و بلند می کنم.گریه می کند:«حاجی صبور باش.حاجی،حسینم اینجاس.قربون اسمش برم».من را نگاه می کند.«می خوای بدم واست زیارت عاشورا بخونه حاجی؟».تکه ی شیشه رفته توی پایش و گیر کرده.خون از کف پایش چکه می کند روی دامنم.«ببین چه بلایی سر خودت آوردی رضا.تو رو خدا بس کن.» سرم را می گذارم روی پایش.گریه ام گرفته.«تو رو خدا بس کن رضا.تمومش کن جون جدت.»دستهای سنگینش را روی سرم احساس می کنم.سرم را از روی پایش برمی دارم و نگاهش می کنم.با دو دست سرم را می گیرد،جلو می کشد و توی سینه اش فشار می دهد.«حسین حاجی تشنس.بچه ها آب ندارن.نا مردا راها رو بستن.قربونت برم گریه نکن.قربون جدت، گریه نکن.»انگار من را با حسینش عوضی گرفته.از زیر بازوی رضا لیوان آب را روی میز می بینم.یاد شبی می افتم که نقش حوری را بازی می کردم.دستهایش را از دور سرم باز می کنم و می گیرم توی دستم.کف پایش کشیده شده روی دامنم و لکه ی سرخ پخش شده روی زردی دامن.انگار این بار هم باید نقش بازی کنم.اما این بار جای حسین.اما بعید می دانم کاری که قبلی با حوری کرد این بخواهد با حسین بکند.می گویم:«رضا...حاج یوسف گفت.گفت تانکرا رو فرستاده موقعیت حاجی.آره.بپرس ببین رسیدن».نیم خیز می شود.دستم را ول می کند و سیم تلفن را بالا می گیرد.«حاجی حاجی،رضا.حاجی سقاها رو یوسف فرستاده.نرسیدن هنوز؟»سرش را خم می کند جلو.دندانهای آسیایش پیدا می شود.«حاجی می بینیشون.قربونت حاجی.قربونت...سلام بر حسین.»گوشی تلفن را می اندازد زمین.دستهایش را بالا می برد.زیر لب چیزی می گوید.می نشیند زمین و سجده می کند روی سرامیک ها.بلند می شوم.لیوان آب را برمی دارم و می نشینم روی راحتی پشت سر رضا.رضا بلند می شود و دوباره گوشی تلفن را می گیرد دستش.خم می شوم جلو.دستم را می گذارم روی شانه اش.با دست دیگر لیوان آب را می گیرم جلوی صورت رضا.«رضا جون آب.آب آوردم برات.بزن به نیت حاجی.»خودم خنده ام گرفته.اما نمی خندم.لیوان آب را از دستم می گیرد.یک نفس اب را سر می کشد.«سلام بر حسین.»لیوان را از دستش می گیرم و می روم توی آشپزخانه.دستم را روی سینه ام می گذارم و نفس عمیق می کشم.دستم را که از روی سینه ام برمی دارم یک گل قرمز به گلهای رکابی اضافه شده.بتادین و باند و را از توی کابینت برمی دارم و می روم توی هال.
رد باریک سرخ کشیده شده روی سرامیک سفید ، به پاشنه ی پای رضا که می رسد لکه ای می شود سرخ و روان.پایش را آرام بلند می کنم و می چرخانم که بگذارم روی یکی از سرامیک های تمیز.ساکت است و چیزی نمی گوید.خرده شیشه ها رانگاه می کند.خیسی اشک هنوز روی گونه اش پیداست.خون دور تکه شیشه کوچک دلمه بسته، تقریبا بند آمده
می گویم :«ممکنه یه کم درد داشته باشه»
و با بلندی ناخنها انتهای شیشه را می گیرم.
آهسته می گوید و بریده بریده:«می دونی ، حاج یوسف می گفت هر کی زن بگیره خدا برکت می ده بهش»
خرده شیشه را آرام بیرون می کشم.انگار که هیچی احساس نکرده.
آرام می خندم:«من خوب بلدم زخما رو ببندم»
قطره ای خون توی زخم جمع می شود و راه می گیرد روی کف پایش.
می گوید:«می گفت برکت منم اینه که شفا بگیرم.یعنی خوب بشم » سرش را آرام می چرخاند و نگاهم می کند:«آره؟ راس می گه؟»
تکه ای از باند را با دندان می بُرم.اول باید کمی از لبه ی باند را پاره کنم.بعد دو سرش را که محکم بکشم مثل پارچه جر می خورد.هیچ کدام از قبلی هایی که آمده بودند شفا نگرفتند.شاید هم برکتشان این نبوده.می گویم:«آره...راست می گه»
تکه باند را لول می کنم و چند قطره بتادین می ریزم رویش.آرام می کشم روی زخم.بعد باند را کمی می چرخانم و با طرف تمیزش دور زخم را پاک می کنم.بعضی جاها خون خشک شده و پاک نمی شود.نگاهش می کنم.سرش پایین است و نمی بیند چه می کنم.سرم را پایین می آورم.تا پشت پایش.انگار که پشت کف پای بزرگ و زخمی پنهان شده باشم.آب دهانم را جمع می کنم و آرام سرازیر می کنم روی باند.آب دهانم پخش می شود روی باند و به خوردش می رود.سرم را بالا می آورم و دور زخم را تمیز می کنم.
_:«اونوقت تو چی؟ توام شوهر کردی خوب می شی؟»
نگاهش می کنم:«من که چیزیم نیست آخه»
هنوز زل زده بهم.حرفش را پس نگرفته.گمانم فکر خوبی نبود که دیوانگیش را، یعنی فرقش را با خودم یادآوری کنم.
می گویم:«خب شاید برکت من یه چیز دیگه باشه»
سرش را پایین می اندازد:«آره... شاید»
میگویم:«من برم اینو بندازم سطل آشغال و برات چسب زخم بیارم.»
بلند می شوم:«خواهش می کنم تا بر می گردم از جات تکون نخور.خب؟»
نگاهم می کند.
_:«زود بر می گردم.زودِ زود.»
می روم.باند خیس و سرخ را دور می اندازم.چسب زخم نواری و قیچی را بر می دارم و برمی گردم،زود.
از جایش تکان نخورده.تکه ی کوچکی از باند جدا می کنم.می گذارم روی زخمش و با چسب نواری محکمش می کنم.
میگویم:«خب.اینم از زخمت.درد که نمی کنه»
سرش پایین است:«نه»
_:«بذار ببینم جای دیگه ایت زخم نشده؟»
و پاهایش را یکی یکی بلند می کنم و نگاه می کنم.فقط روی رانش، آنجایی که تکه شیشه گیر کرد و دست من را هم برید، پیژامه اش کمی پاره شده.خون زخم خودم بند آمده.پاهایش ا زمین می گذارم.می روم و کنارش می نشین.آرام از لای تکه ی پاره شده پایش را نگه می کنم که زخم نباشد.تنها چیزی که می بینم.توده ی سیاه و معوج مو است.نفسم را آرام بیرون می دهم.تکیه داده است به پایه های راحتی.روی زمین خرده شیشه ای آرام خودم را عقب می کشم و تکیه می دهم به پایه ی دیگر مبل.شانه ام می چسبد به شانه اش.پایم را دراز می کنم کنار پاهایش.انگار که بخواهیم اتل متل بازی کنیم.گوشه های دامنم را جمع می کنم که رو لکه های خون نرود.گرچه وسط دامنم، کمی بالاتر از زانو، وقتی که پای رضا را گرفته بودم خونی شده.دستهایم را به هم قفل می کنم و می گذارم بین دو پا و پاهایم را روی هم می گذارم.تقریبا تکیه داده ام به رضا.نمی دانم باید دلم بسوزد، یا بترسم.یا چندشم شود ازش، یا حتی مشتاقش باشم.می گذارم او انتخاب کند.
می گویم:«خب آقا رضا.حالا می خوای چیکار کنیم؟»
آرام می خندد و رج سفید و زرد دندانهایش پیدا می شود.بدون آنکه نگاهم کند.می گوید:«می دونین مریم خانوم.من همیشه فکر می کردم اگه زن بگیرم دو تا کار می کنم.»
تازه یادم آمده که نزدیک گوش راستش هستم و خوب می شنود.آرام می گویم:«خب...چی کار؟»
نگاهم می کند:«بگم؟»
_:«آره خب»
دست سنگینش را می اندازد رو شانه ام و می خندد.
_:«یکی می ریم کنار دریا...اون وا می ایسته و دریا را رو نگاه می کنه.دستهاشم روی سینه ش گره می کنه »
سر می چرخاند و انگار جایی دور را نگاه می کند:«چشمهاشو میبنده و هوای دریا رو می کشه توی سینه ش»چشمهایش را می بندد و آرام نفس می کشد.
_:«منم آروم می رم پشتش وای میستم....طوری که اول نفهمه.بعد بغللش می کنم و دستا رو دور دستاش قفل می کن.آروم سرمو می برم نزدیک گردنش و... بو می کنم و... آروم می بوسم.» اینها را آرام می گوید و با لحظه های سکوت بین بغل کردن و بوییدن و بوسیدن.بعد نگاهم می کندو می خندد:«اونم گردنشو کج می کنه، جیغ می زنه و می خنده»
می خندم :«چه جالب»
نمی پرسم کار دومش چیست.می گویم:«ولی ما که دریا نداریم اینجا.»
خنده اش جمع می شود.
می گویم:«خب گفتی دو تا.اون یکیش چیه؟»
سرم را خم می کنم جلویش و لبخند می زنم.مثلا مشتاقانه:«هوم؟»
دستش که روی شانه هایم بود آرام بالا می آید، نزدیک سرم می شود، موهای رو صورتم را کنار می زند و می گیراند پشت گوشم.دستش آرام می رود پشت سر و سرم را نگه می دارد:«دومیش اینه که با هم بریم زیارت»
آرام عقب می روم و دستش را رو ی شانه ام می گیرم، با دو دست.دستش می افتد روی سینه ام.اما انگار حواسش نیست، یا چیزی بیش از این نمی خواهد
_:«فرق نمی کنه کجا. فقط یه ضریح داشته باشه.یه کمم شلوغ باشه.من راه رو بین مردا براش باز کنم.اون بره جلو و خودشو بچسبونه به ضریح.منم دورش رو بگیرم و دست بگیرم رو شونه ش.بعد اون دعا کنه و گریه کنه.منم اونیکی دستم رو بمالونم به ضریح و شفا بخوام.»
تا جایی که می دانم دیگر امام یا امامزاده ای نیست که مرد و زنش جدا نباشد.البته جایی که می دانم زیاد هم نیست.از نوزده سال پیش که با حمید رفتم مشهد ، فقط یک بار رفته ام امازاده صالح.
می گویم:«خب ما اینم نداریم که»
انتظار دارم ناراحت شود.اما خیلی خونسردمی گوید:«بعله.نداریم»
_:«خب پس چی کار کنیم؟»
هنوز جایی دور را نگاه می کند:«خب... کاری که شما بخوای.شما چی کار می خواستی بکنی اگه شوهر داشتی»
نگاهم می کند:«البت ببخشی می پرسما.اگه جسارتی کردم.گفته بودم که...از ما به دل نگیر»
خنده دار است.ولی قبل از این کسی ازم نپرسیده بود تو چه می خواهی.طبیعی هم بود.کاری مهم بود که آنها بخواهند.کاری که برایش پول می دهند.
سوالش برایم سخت است.آنقدر بهش فکر نکرده بودم که یادم رفته چه می خواهم.شاید مسخره باشد که آرزوهای واقعی ام را برای رضا بگویم.اما شاید مطمئن ترین کس همین رضا باشد.کسی که مسخره ام نمی کند.حتی اگر ابتدایی ترین نیازهایم را برایش بگویم، به نظرش طبیعی بیاید و دلداریم بدهد.مثل آرزوهای خودش.که شاید خیلی شبیه آروزهای واقعی ما باشد که فراموش کرده ایم.یا خجالت می کشیم از گفتنشان.جدای این دست کم فرصتی است برای یاد آوری خواسته هایم، برای خودم.یادم بیاید چه می خواهم و چه دلم را شاد می کند.
فکر می کنم.بدون اضطراب اینکه باید سریعتر بگویم.رضا طوری نگاهم می کند که انگار می تواند ساعت ها همانطور بماند و زل بزند به من.با لبخندی که منتظر جوابی نیست.انگار که بگوید:می توانی راحت باشی.می توانی خودت باشی.
می گویم:«منم دو تا بگم؟»
_:«شما هر چند تا که دوست داری بگو»
می خندم:«باشه»
نگاهش نمی کنم که راحت تر باشم.مثل خودش جایی دور را نگاه می کنم.انگار که خواسته ام ربطی به او نداشته باشد:«یکی اینکه کنارش بخوابم، سرمو بذارم رو دستش،روی بازوش. بعد دستشو که زیر سرمه خم کنم و بگیرم تو سینم.بعد با هم حرف بزنیم.تا وقتی خوابمون ببره»
روزهای اول ازدواجم با حمید همین کار را می کردیم.شاید چون هنوز رویمان به هم باز نشده بود.شاید هم آن اوایل چیز دیگری نمی خواستیم.حداقل من نمی خواستم.همین راضیم می کرد.آنقدر که هنوز، اگر با خودم رو راست باشم، فکر می کنم معنی خوشبختی توی همان لحظات است.نگاهش می کنم ببینم عکس العملش چیست.با خنده نگاهم می کند.بدون اینکه چیزی بگوید.انگار که منتظر بعدی باشد.نمی دانم من هم لج می کنم و ساکت نگاهش می کنم یا از اینطور نگاه کردن خوشم آمده.
بالاخره او تسلیم می شود و حرف می زند:«خوبه...خیلی خوبه...می شه هم»
خوشحال است.انگار که آرزوی خودش باشد.
_:«بعدیشم بگم؟»
_:«آره بگو، شاید اونام بشه»
و مشتاق نگاهم می کند.بعدیهاش دو تاست.اما فقط یکیش را می خواهم بگویم.یکیش اینست که یک بچه ازش داشته باشم.با حمید بچه مان نمی شد.آنقدر زنده نماند که بدانیم مشکل از من است یا او.اما بعدها ، که از هیچکس دیگر هم بچه ام نشد... .
می گویم:«فقط یکی دیگه»
می گوید:«فقط یکی»
می گویم:«وقتی می میره...یا می میرم....کنار هم باشیم.یا با هم بمیریم.»
بغض می کند.نگاهش را از من می گیرد.آرام گریه می کند.
نگران می شوم.نکند باز هم دیوانه شود.می گویم:«چی شد؟»
آرام است.
_:«ولی من دوست ندارم که پیش حسین بودم»
صورتم را می چسبانم به دستش، که توی دستهایم است، روی سینه ام.از وقتی آمده توی خانه ام کارهای زیادی کردم که دلیلش را نمی دانستم.برای همین شاید دیگر فکر نمی کنم.کاری می کنم که هوس می کنم.
_:« خانم دکترمون می گه اون خمپاره شصته که خورد جلو پای حسین منو اینطوری کرده.اما...اما...»
سرش را می گذارد روی شانه ام.چیزی نمی گوید
_:«اما چی؟»
_:«هیچی.خودمم دُرُس نمی دونم.بی خیال آبجی »
می خندم.بلند:«هنوزم آبجی؟»
می خندد:«ببخشین. مریم خانوم.»
می گویم:«خیله خب.الان یه آرزو داریم که می شه»
سرش را بر می دارد و نگاهم می کند:«آرزوی تو»
_:«آرزوی من»
نیم خیز می شوم و کمکش می کنم بلند شود.یا علی می گوید.روی پای چپش می ایستد و پای راستش می شود من.می برمش سمت اتاق خواب.
_:«می خوام اون اما رو برام بگی.»
دست می گیرم دور کمرش که نیفتد.
_:«می گم.اگه بهم نخندین»
می خندم:«قول می دم.»
بیدار که می شوم دارد موهایم را نوازش می کند.نور از درز کنار پرده می خورد توی صورتم.برمی گردم.لبخند می زند:«بیدارت کردم خانومی؟»
چیزی نمی گویم.فقط لبخند می زنم و نگاهش می کنم.دستش را از روی سرم بر می دارد.می برد زیر ملحفه و دستم را می گیرد.گرم است.دستم را بیرون می کشد و می گیرد جلوی دهانش، می بوسد.می گوید:«خوب خوابیدی ها» نمی دانم چه باید بگویم.فقط مثل کر و لالها نگاهش می کنم و لبخند می زنم.می گوید:«کم کم دیگه باس برم مریم خانوم.»تند برمی گردم که روی عسلی ساعت را نگاه کنم.کتفم کشیده می شود.دستم هنوز جلوی لبهایش است.بر می گردم:«کجا، هنوز ساعت نه نشده.می خوای کجا بری» باز می خندد و دستم را می بوسد.ریش های زبرش هم دستم را خراش می دهد.می گوید:«مجید گفته تا ساعت ده برم گردونی.صیغه ای هم که خوندیم تا اون ساعته»
_:«اشکال نداره.مجید با من.صیغه رو هم می ریم پیش یه آقایی دوباره می خونیم.»
لبخند می زند.ابروهایش رابالا می دهد و یکی بالاتر از آن یکی.و آرام می گوید:«خانومی!»
_:«اصلا کی گفته تو باید ساعت ده اونجا باشی.اصلا اونا از خداشونه یکی از شما بره و گم و گور شه»
چیزی نمی گوید.فقط نگاهم می کند.با لبخندی که آزارم می دهد.
صدایم را بچه می کنم:«یعنی دیگه نمی خوای بازی کنیم؟»
می خندد:«از اون بازی دیشبیا؟»
لبهایم را مثل بچه ها روی هم می مالم:«اوهوم»
_:«می دونی که باید برم.قول می دم برگردم خانومی...نه مثل اینبار »دندانهاش هنوز زرد است:«قول می دم دفعه ی دیگه خونه ت رو بهم نریزم.البته به شرطی که قول بدی مفتی باهامون حساب کنی»
می خندد.دستم را می کشم.بر می گردم و پشت می کنم به رضا:«خیلی لوسی.نمی خوام اصلا.برو»
نمی بینمش.از روی تخت بلند می شود.لباسهاش را از پای تخت برمی دارد و بیرون می رود.از توی هال داد می زند:«قول می دم زود برگردم.اگه دیر برم برامون بد می شه ها» .منظوراش این است که برسانمش.از تخت پایین می پرم و می روم توی هال.دارد پیژامه ی راهراهش را می پوشد.یادم می رود چه می خواستم بگویم.می گویم:«می خوای با این لباسا بریم بیرون؟ لا اقل بذار لباس بهت بدم.»می خندد.نگاهم می کند.سرش را از پایین به بالا می کشد و می گوید:«از تو که بهترم» لبم را گاز می گیرم.دستهایم را می گیرم جلوی بدنم.می خندم:«رو تو بر گردون». سرش را تکان می دهد.برمی گردد.زیر پوشش را از روی مبل بر می دارد.می دوم توی اتاق.ملحفه را برمی دارم که بپیچم دور خودم.روی ملحفه، جای پای رضا خونی است.ملحفه را دور خودم می پیچم و می دوم توی هال.پیراهن راهراهش را هم پوشیده.دوزانو نشسته است روی زمین و خرده شیشه ها را جمع می کند.می گویم:«پات چطوره»و می روم نزدیک که ببینم.
_:«خوبه. باندشم برداشتم»
باند را برداشته و لبه ی چسب از کنار پایش معلوم است.برمی گردد و نگاهم می کند.می خندد، ادا در می آورد:«مریم خانوم یه سوالی داشتم.اگه کلوم نابجاییه به بزرگی خودتون ببخشیدا.بپرسم؟»
می خندم:«بپرس»
_:«می خواستم بدونم.... ما الان بچه داریم؟»
می خندم.بلند.
باز ادا در می آورد،شیشه ها را می گذارد زمین و جلویم زانو می زند و لبه ی ملحفه را می گیرد:«تو رو خدا ببخشین.نمی خواستم جسارت کنم.آقا سعید می گه اینطوری بچه دار می شن.من بهش می گم زشته.بهش می گم بچه رو خدا می ده.ولی قبول نمی کنه.بهم می خنده.خب دیوونس. دست خودش نیست.چرت و پرت می گه»
بلندتر می خندم:«نه.آقا سعید راس گفته»
جدی می شود:«یعنی ما الان بچه داریم؟»
حتما نگران است که می پرسد.مثل خیلی های دیگر.همیشه اول بهشان می گفتم که راحت باشند.اما دیر باورشان می شد.یا باورشان نمی شد.می نشینم.با یک دست ملحفه را روی سینه ام نگه داشته ام.دست دیگرم را رضا می گیرد توی دستش.چسب زخم را نگاه می کند.
می گویم:«نه آقا رضا .نگران نباش.»
نگاهم نمی کند.آرام و خونسرد می گوید:«نگران؟ نگران چرا؟» گوشه ی چسب زخم را می گیرد و آرام می کشد.
_:«همینطوری گفتم.آخه من بچه م نمی شه»
نگاهم می کند:«چرا؟»
چرایش را مثل بقیه نمی گوید.یعنی با ظاهری از همدردی، که پشت چهره شان آسودگیست.یا حتی واقعا هم برای همدردی نمی گوید.چرایش با تعجب است.انگار که اولین بار باشد که شنیده کسی نمی تواند بچه دار شود.شانه بالا می دهم:«چه می دونم»
لابد فکر می کند ناراحتم کرده و می خواهد جبران کند:دوباره بخنداندم:باز ادا در می آورد:«خب شاید آقا سعید دروغ گفته.شاید اونطوری بچه دار نمی شن.اصلا همونیه که من گفتم.بچه رو خدا می ده.هر وقت بابا مامان بچه بخوان خدا بهشون می ده»
می خندم.که فکر کند موفق شده.من هم با ادا می گویم:«شایدم»
می گوید:«حالا تو می خوای بچه داشته باشیم؟»
انگار نمی خواهد بازی را تمام کند.دلم برایش می سوزد.اینطوری ادامه بدهد باز هم خراب می کند.البته به نظر خودش.نمی خواهم فکر کند ناراحتم کرده.می خواهم بازی را تمام کنم که به آنجا نکشد.جدی می شوم:«گیریم بخوام. بعدش که چی؟»
_:«اَه.بازی رو خراب نکن دیگه.»و باز دلقکوار:«می خوای یا نه؟»
انگار باید تا ته بازی کنیم:«تو چی؟ می خوای؟»
فورا می گوید:«آره»
و با چشمهای درشت کرده نگاهم می کند.با همان دست زخمی دستش را می گیرم.می گذارم روی شکمم.روی ملحفه ی سفید.
می گویم:«خب الان داریم.این توِ.می تونی صدای قلبشو بشنوی؟»
دستش را بر می دارد.آرام سرش را نزدیک شکمم می برد.دستش را می گیرد پشتم که نیفتم.گوش چپش را می گذارد روی شکمم.نفسش را حبس می کند.برای چند لحظه همه جا خیلی ساکت می شود.
آهسته می گوید:«آره.می شنوم.»
دنبال تخت سارا می دوم.می برندش توی اتاق عمل.از پرستار می پرسم چقدر طول می کشد.می گوید معلوم نیست، باید ببینند چقدر صدمه دیده.دو لنگه ی در فنروار جلوی هم تاب می خورند و می ایستند.
چشمهایم را می بندم.پیشانی ام سرد می شود.سرم گیج می رود و چشمهایی که بسته ام سیاه می شوند.می نشینم روی نیمکت فلزی، روبروی در اتاق عمل.
انتهای راهرو را نگاه می کنم.ساحل است.با پرستار حرف می زند.دور و بر را نگاه می کند.دستپاچه است.می بیندم، می دود سمت من.دویدن که نمی تواند با آن پاشنه های بلند، تند راه می رود.و دستش انگار که تنها از مفصل شانه می چرخد، دسته های عینک آفتابی را گرفته و جلو و عقب می رود.دست دیگرش لحظه ای بالا می آید، رویسری اش را جلو می کشد و دوباره بند کیف را می چسبد.
_ سلام
_ سلام.سارا چطوره
_ تو اتاق. پول آوردی؟
_ آره. کدوم اتاق
_ اتاق عمل.به مامانینا گفتی؟
_ گوشیشون خاموشه.گفتی کجا؟
اشاره می کنم به لنگه های فنری: اونجاس، تازه بردنش
چند لحظه در ها را نگاه می کند.شاید مثل من که چند لحظه پیش.
می گویم: بشین
و روی نیمکت می کشم کنار و جایش را خالی می کنم.
نگاه می کند.می نشیند.
می گوید: صندلی هاش سفته
من هم تکه های باسنم لای میله های فلزی فرو رفته و به استخوان لگنم فشار می آورد.
نگاهم می کند، چشمهای ساحل سبز است، چشمهای سارا قهوه ای : چطوری شد؟
گوشی ام دو زنگ کوتاه می زند.پا راست می کنم و گوشی را از جیب شلوار بیرون می کشم: نمی دونم.راننده در رفته بود.
پیغام از ساحل است.می خوانم: کاریکاتور صورت بزرگنمایی عیبهای صورت نیست...
این جمله را نوشته و بعدش چند جفت عکس است از هنر پیشه های مشهور، که یکی عکس واقعیست و کناش کاریکاتور همان عکس.آخر همه هم عکس رییس جمهور زشت و جنجالی پاکستان است و کنارش عکس یک میمون که تفنگ توی دستش گرفته. زیرش نوشته: ...بلکه واقع نمایی است.
نگاهش می کنم.گوشی را می گیرم جلویش: اینو تو فرستادی؟
گوشی را ازم می گیرد.
_ اوه، اینو نیم ساعت پیش فرستادم
نگاهم می کند: قبل از اینکه زنگ بزنی. به خدا
دندانهایش درشت و سفید است.تقریبا هیچ چیز صورتش شبیه سارا نیست.گاهی فکر می کنم انگار که از یک پدر نباشند. گوشی اش را بیرون می آورد.دو لت گوشی را باز می کند.می گیردجلویم: بیا، ساعتشو ببین.
می خندم: حالت خوبه؟ من که چیزی نگفتم.
می خندد.بند گوشی را می گذارد بین دو لت و می بندد.می گویم: این چه کاریه می کنی
نگاهم که می کند چند طره ی طلایی از کنار روسری می آید جلو صورتش.با انگشت می زنم به بند گوشی اش: اینو می گم.
_ آها.بسته باشه صداشو نمی شنوم.دیوونه ها بلندگوشو توش گذاشتن.
صدای جیر جیر لنگه های در می آید و بعدش پرستار که ماسکش را کشیده زیر چانه اش. بلند می شوم و می دوم نزدیکش.کلاسور مانندی دستش است و چند کاغذ روی آن.با خودکار می دهد دستم.
_ چشم راست خانومتون از بین رفته.اجازه می خوایم که تخلیش کنیم.
فرم را می خوانم.پر می کنم و امضا می کنم.
پرستار می رود.می روم و می نشینم.
_ چیزی شده؟
سر می چرخانم طرفش.
_ می گم چیزی شده؟
آرام سر تکان می دهم: نه.چیز مهمی نیست
می خندد: چند تا دیگه از اس ام اس هاتو خوندم.
چشمک می زند و با دست راست گوشی ام را بالا می گیرد.آستین مانتو اش کوتاه است و تا آرنجش لخت و بی موست.
دوباره می خدد: عجب چیز گنده ای هم هست
و گوشی را توی دستش انگار که وزن کند بالا و پایین می برد.گوشی من بزرگ است و چیزی شبیه گوشی تلفن بیسیم، کوچکتر.
می خندم: از گوشی تو که بهتره.تا شو. تازه مجبوری لاشم باز بذاری که صداش بیاد.
می خندد.پرستار دوباره می آید.بلند می شوم.نزدیک می آید.دوباره کلاسور را می دهد دستم.
_ دست راستشون تقریبا له شده. اجازه می خوایم که قطعش کنیم، از بازو.
فرم را می خوانم.امضا می کنم.می رود.هنوز ایستاده ام.
_ چی گفت؟
سر می چرخانم طرفش
_ چرا نمی شینی؟ چی گفت؟
می نشینم: هیچی
پاهایش را دراز می کند و می اندازد روی هم.پاشنه اش بلند است.اما جورابی که پوشیده به رسمیت کفشش نمی آید.جوراب صورتی و ساق کوتاه است.حتی قوزک هایش را هم نگرفته.از قوزک تا ساق هایش بیرون زده و نقطه نقطه است، از ریشه ی موهای تراشیده.
_در عوض سبکه.ببین
و گوشی خودش را می گیرد طرفم.گوشی را که ازش می گیرم انگشتم می گیرد به ناخنش.
_ اوه، ناخنم رو شکستی
انگشتهایش را می گیرد جلو صورتش و یکی یکی وارسیشان می کند.
لت های گوشی را از هم باز می کنم: آره ،سبکه
پرستار می آید.نشسته ام هنوز.نزدیک می شود.کلاسور را می دهد دستم.سرش را پایین می آورد تا نزدیک گوش من، که ساحل نشنود شاید.
_ رگ پای خانومتون پاره شده.یکی از عصبهاش هم.پاشون تقریبا یه تیکه گوشت و استخون شده، از اینجا
و دستش را می گیرد روی رانش.کمی پایینتر از آخرین دکمه ی روپوش.روی روپوش، و حتی روی شلوارش پشت آخرین دکمه، چند لکه ی کوچک خون می بینم.
فرم را امضا می کنم. می رود.
فرم را که از دستم می کشید گوشی ساحل از دستم افتاد و سر خورد روی سنگهای کف.جلوی لنگه های فنری.بلند می شوم و می روم گوشی را برمی دارم.
_ حسود.حالا چرا می زنی داغونش می کنی.خوب بگو ازش خوشت اومده می دمش بهت.
ابرو بالا می دهم: یعنی مال من؟
می خندد: جاش اینو ورمی دارم.
گوشی را باز انگار که وزن کند بالا و پایین می برد.
می گویم: اون مال خودت.مال خودِ خودت
در پشت سرم باز می شود.برمی گردم.پرستار ایستاده میان در، یک دست لنگه را گرفته. کلاسور را می گیرد جلویم: اگه ممکنه امضا کنین
فرم را می خوانم.
_ این دیگه چرا
_ اگر می دیدین نمی پرسیدین.داغون شده
_ من که آوردمش سالم بود
با تعجب نگاهم می کند: شما که آوردینش اینو ندیده بودین که.دیده بودین؟!
دوباره فرl را نگاه می کنم.در زاویه ای که کلاسور را گرفته ام گوشه ی روپوش را می بینم که خونی است.انگار که لکه شده باشد و سعی کرده باشد پاکش کند.
امضا می کنم.می رود.
می روم و می نشینم کنار ساحل.
_ این چی می خواد هی میاد و می ره.
_ هیچی. می گفت شکمش بدجوری ضربه خورده.شانس بیارن طحالش پاره نشده باشه.
قیافه اش بهم می ریزد: آخی..طفلکی سارا
_ حالا یه چیزی گفت .خودتو ناراحت نکن.
سرش را پایین می اندازد.با ناخنهایش آرام می زند روی میله فلزی نیمکت.
می گوید: یکیشو شیکستی
و دستش را می گذارد روی پایم: نیگا
دستش را می گیرم.ناخنش را نگاه می کنم.ناخنش تا شده و خط سفیدی افتاده وسطش.
می خندم: ناخنگیر دارم می خوای؟
روی نیمکت بالا و پایین می پرد.دستش را محکم گرفته ام.نمی تواند بکشدش.
_ آخ، نه، ناخنگیرم همرام نیست
با شیطنت نگاهش می کنم: می تونم با دندون بگیرمش
می خندد.بالا و پایین می پرد.انگشتش را می برم نزدیک دهانم.
پرستار می آید.دست ساحل را رها می کنم.کلاسور را می دهد دستم.گوشه ی کلاسور و روی کاغذ خونی است.حتی سر خودکاری که می دهد دستم.
_ مجبور شدیم انگشتای دست چپش رو قطع کنیم.
با دست خونیش حلقه ی طلا را می گذارد روی کلاسور: اینم باید مال شما باشه
حلقه را نگاه می کنم. و لخته ی خون را که پخش شده میان نگین هایش.