شیطنت ولی از نوع بی ضررش

بدون شرح باید ببینید و بخوانید

شیطنت ولی از نوع بی ضررش

بدون شرح باید ببینید و بخوانید

بدون شرح

سروش شروع کرد،مثل همیشه.گفت:«ولی نه، زن جالبی داری علی»

رضا داشت با برگی که لای انگشتهایش بود ور می رفت.

گفتم:«زن توام بد نیست.ساقاشو نیگا»

رضا خندید،بلند:«عین بلور می مونه،البت از این ایرانیاش»

من نشسته بودم وسط.روی نیمکت پارک،دور حوض بزرگ.زن هایمان نشسته بودند روبرویمان ،درست آنطرف حوض.سروش دست گذاشت روی زانوی من و خم شد طرف رضا:«هو...به زن خودت بخند،با اون سینه های آویزونش.انگار که ده تا بچه شیر داده تا حالا»

گفتم:«ولی بدم نیستا.واسه خودش مدلیه،نیگا کن»

و هر سه آن طرف را نگاه کردیم.آفتاب پشت سر زن ها و توی صورت ما بود.دستهایمان را سایبان کردیم.فواره ی وسط حوض بالا می زد و جزئیات را سخت می شد دید.زن رضا صورتی پوشیده بود و تنگ.داشت بستنی لیس می زد.قرار بود سینه هایش را نگاه کنیم، اما گمانم هرسه مان لیس زدنش را نگاه می کردیم که رضا گفت:«اَه....حالم از لیس زدنش بهم خورد.من زنمو عوض می کنم»

برگهای لای انگشتهایش را کند و انداخت زمین.دو تا برگ سوزنی کاج از بالای سرش کند و پیچید دور انگشتش:«اینم حلقه ی جدیدِ اون حاج خانوم مشکی پوش»

و همه خانم مشکی پوش را نگاه کردیم که داشت به پاچه های زن من گیر می داد.

 

 یک راه دیگر

می گویم:«چته؟  تو همی!»

می گوید:«الان می پرسی؟»

پشت به من نشسته زمین،زانوهایش را بقل کرده و تلویزیون نگاه می کند.اگر حالش خوب بود می نشست روی راحتی،کنار من.

می گویم:«خب تازه رسیدم خونه،کی می پرسیدم؟!»

می گوید:«الان یه ساعته اومدی...دروغگو!»

چند بار کانال عوض می کند و آخر خاموشش می کند.بلند می شود و می رود توی اتاق خواب،چراغ را هم روشن نمی کند.

داد می زنم:«اشتباه رفتی خانوم گل،آشپزخونه از اونوره»

داد می زند:«پررووو...امشب شام خبری نیست»

بلند می شوم و می روم توی آشپزخانه.اینجور موقع ها غذا آماده ست و روی گاز.فقط باید گرم شود.زیر غذا را روشن می کنم و می روم توی اتاق خواب.چراغ را روشن می کنم.دمر دراز کشیده روی تخت.کنارش دراز می کشم.سرش آنطرف است و نمی بینمش.دست می کشم روی موهایش.می گویم:«نمی خوای بگی چی شده خانومی؟»

می گوید:«امروز یکی بهم گفت اسب»

_:«اسب؟!!!» می خندم.بلند

بر می گردد رو به من و می نشیند:«اِ... زهر مار»

سعی می کنم نخندم.می گویم:«خب،حالا کدوم پدرنامردی بود؟»

می گوید:«راننده تاکسی.هی از تو آینه منو نگا می کرد.می خواستم چشاشو در آرم.بهش گفتم: آدم ندیدی؟ .برگشت تو صورتم گفت دیده،اسب ندیده»

نمی توانم نخندم.سرم را می کنم توی بالش و می خندم.با مشت می زند توی کمرم.سرم را بالا می آورم و باخنده:«آآآخ»

باز پشت به من می نشیند و زانوش را بقل می کند.

می گوید:«بهش گفتم شوهرم میاد احوالشو می پرسه»

نمی خندم.روی آرنج تکیه می دهم.می گویم:«خب؟...اون چی گفت؟»

برمی گردد:«اِ...رضا لوس نشو دیگه.همه چی رو شوخی می گیری.مرتیکه به من گفته اسب»

به زور جلوی خنده ام را می گیرم.

می گویم:«خب حالا چی کار کنم؟ برم احوالشو بپرسم؟»

هولم می دهد و روی آرنج می چرخم و می افتم: «خیلی لوسی»

_:«باشه بابا.می رم.بذار شامو بخورم...»

_:«گفتم که،شام خبری نیس.»

_:«زیرشو روشن کردم.الان دیگه گرم شده»

_:«یعنی غیر خندیدن کاری نمی خوای بکنی؟»

_:«ممم.فک کنم غیر احوالپرسی یه راه دیگم هست»

_:«چی؟»

وقتی گفتم یه راه دیگم هست به راه دیگر فکر نکرده بودم.فکر می کنم.می گویم:«می شه رفت زنشو،یا اگه نداشت مادرشو،یا فوقش خواهرشو پیدا کرد.بعد اونو سوارش کنم و بهش بگم اسب.خوبه؟»

_:«نه»

_:«پس چی؟»

_:«بُزِ دریایی»

_:«باشه،بز دریایی.حالا بریم شام؟»

_:«بریم» و می خندد.جست می زند و می رود سمت آشپزخانه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد