بسم الله الرحمن الرحیم
الهی! نور تو چراغ معرفت بیفروخت، دل من افزونی است؛ گواهی تو ترجمانی من بکردند، نداء من افزونی است. قرب تو چراغ وجد بیفروخت، همت من افزونی است؛ بودِ تو کار من راست کرد، بودِ من افزونی است. الهی! از بود خود چه دیدم مگر بلا و عنا و از بودِ تو همه عطا است و وفا، ای به بر پیدا و به کرم هویدا. ناکرده گیر کِردِ رهی و آن کن که از تو سزا. الهی! نام تو ما را جواز و مهر تو ما را جهاز
الهی! شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان. الهی! فضل تو ما را لوا و کنف تو ما را مأوی. الهی! ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مؤمنان را گواهی، چه بود که افزائی و نکاهی؟
الهی! چه عزیز است او که تو او را خواهی ور بگریزد او را در راه آیی، طوبی آنکس را که تو او رایی. آیا که تا از ما خود کرایی؟
ترا که داند؟ که ترا تو دانی! ترا نداند کس، ترا تو دانی و بس. ای سزاوار ثناء خویش و ای شکر کننده ی عطاء خویش، رهی بذات خود از خدمت تو عاجز و به عقل خود از شناخت منت تو عاجز، و به توان خود از سزای عقل تو عاجز.
کریما! گرفتار آن دردم که تو درمان آنی، بنده ی آن ثنا ام که تو سزای آنی من در تو چه دانم؟ تو دانی!تو آنی که گفتی من آنم! آنی.
الهی! نمیتوانیم که این کار بی تو بسر بریم نه زهره ی آن داریم که از تو بسر بریم. هرگه که پنداریم که رسیدیم از حیرت شما روا سر بریم.
خداوندا! کجا بازیابیم آنروز که تو ما را بودی و ما نبودیم، تا باز بآن روز رسیم میان آتش و دودیم اگر بدو گیتی آنروز یابیم پرسودیم ور بود خود را دریابیم به نبود خود خشنودیم.
الهی! از آنچه نخواستی، چه آید؟ و آن را که نخواندی کِی آید؟ تا کشته را از آب چیست؟ و نابایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود اگر آب خوش در جوار است؟ و خار را چه حاصل از آن کَش بوی گل در کنار است.
الهی! گر زارم، در تو زاریدن خوشست، ور نازم به تو نازیدن خوشست. الهی! شاد بدانم که بر درگاه تو میزارم بر آن امید که روزی در میدان فضل بتو نازم، تو من فا پذیری و من فا تو پردازم، یک نظر در من نگری، دو گیتی بآب اندازم.
الهی! نسیمی دمید از باغ دوستی، دل را فدا کردیم، بویی یافتیم از خزینه ی دوستی، بپادشاهی بر سر دو عالم ندا کردیم.برقی تافت از مشرق حقیقت، آب و گل کم انگاشتیم و دو گیتی بگذاشتیم، یک نظر بسوختیم و بگداختیم. بیفزای نظری و اینسوخته را مرهم ساز و غرق شده را دریاب، که می زده راهم به مِی دارد و مرهم بود.
الهی! تو دوستان را به خصمان می نمایی، درویشان را به غم و اندوهان می دهی، بیمار کنی و خود بیمارستان کنی، درمانده کنی و خود درمان کنی! از خاک آدم کنی و با وی چندان احسان کنی، سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی، مجلسش روضه ی رضوان کنی، ناخوردن گندم با وی پیمان کنی و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی، آنگه او را به زندان کنی و سال ها گریان کنی، جباری تو کار جباران کنی، خداوندی، کار خداوندان کنی، تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنی.
الهی! بنده با حکم ازل چون برآید؟ و آنچه ندارد چه باید، جهد بنده چیست، کار خواست تو دارد، بنده به جهد خویش کی تواند؟
الهی! ای سزای کرم و ای نوازنده ی عالم نه با جز تو شادیست و نه با یاد تو غم، خصمی و شفیعی و گواهی و حکم، هرگز بینما نفسی با مهر تو بهم، آزاد شده از بند وجود و عدم بازرسته از رحمت لوح و قلم، در مجلس انس قدح شادی بر دست نهاده دمادم. الهی! کار آن دارد که با تو کاری دارد، یار آن دارد که چون تو یاری دارد، او که در دو جهان ترا دارد هرگز کی ترا بگذارد؟ عجب آنست که او که تو را دارد، از همه زارتر میگذارد، او که نیافت به سببِ نایافت می زارد، او که یافت باری چرا می گذارد؟ در بر آن را که چون تو یاری باشد چون گریه کند سیاهکاری باشد.
الهی! در سر گریستنی دارم دراز! ندانم که از حسرت گریم یا از ناز گریستن از حسرت بهره ی یتیم و گریستن شمع بهره ی ناز! از ناز گریستن چون بود این قصه ای است دراز.
الهی! یک چند بیاد تو نازیدم آخر خود را رستخیز گزیدم، چو من کیست که این کار را سزیدم، اینم بس که صحبت تو ارزیدم.
الهی! نه جز از یاد تو دلست نه جز از یافت تو جان پس بیدل و بیجان زندگی چون توان؟
الهی! جدا ماندم از جهانیان، به آنک چشمم از تو تهی و تو مرا عیان، خالی نیی از من و نبینم رویت، جانی تو که با منی و دیدار نیی، ای دولت دلو زندگانی جان، نادریافته یافته و نادیده عیان یاد تو میان دل و زبانست و مهر تو میان سر و جان، یافتِ تو روز است که خود برآید ناگاهان، یابنده ی تو نه به شادی پردازد نه به اندُهان، خداوندا! به سر مرا کاری از آن عبارت نتوان، تمام کن بر ما کاری با خود که از دو گیتی نهان.
خداوندا! یادت چون کنم که تو خود در یادی و رهی را از فراموشی فریادی، یادی و یادگاری و در یافتن خود یاری، خداوندا! هرکه در تو رسید غمان وی برسید، هرکه ترا دید جان وی بخندید. بناز ترا از ذاکران تو در گیتی کیست؟ و بنده را اولیتر از شادی تو چیست؟ ای مسکین تو خود یادکرد و یادداشت وی چه شناسی؟ سفرنکرده منزل چه دانی؟ دوست ندیده از نام و نشان وی چه خبر داری؟ خداوندا! هرکه شغل وی تویی شغلش کِی بسر شود؟ هرکه بتو زنده است هرگز کِی بمیرد؟ جان در تن گر از تو محروم ماند چون مرده ی زندانیست، زنده اوست به حقیقت کش با تو زندگانی است، آفرینِ خدای بر آن کشتگان باد که: مَلَک می گوید: زندگانند ایشان.
الهی! شادبدانیم که اول تو بودی و ما نبودیم. کار تو گرفتی و ما نگرفتیم، قیمت خود نهادی و رسول خود فرستادی.
الهی! هرچه بی طلب به ما دادی به سزاواری ما تباه مکن و هرچه بجای ما کردی از نیکی، به عیب ما بریده مکن و هرچه نه به سزای ما ساختی به ناسزایی ما جدا مکن.
الهی! آنچه ما خود را کِشتیم به بَر میار و آنچه تو ما را کِشتی آفتِ ما از آن بازدار، من چه دانستم که مزدور اوست که بهشتِ باقیِ او را حظ است و عارف اوست که در آرزوی یک لحظه است، من چه دانستم که مزدور در آرزوی حور و قصور است و عارف در بحر عیان غرقه ی نور است.
الهی! ما را بر این درگاه همه نیاز روزی بود که: قطره ای از آن شراب بر دل ما ریزی. تا کِی ما را بر آب و آتش بر هم آمیزی؟ ای بخت ما از دوست رستخیزی.
الهی! از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی، وز دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی، موجودنفس های جوانمردانی، حاضرِ دلهای ذاکرانی.
ملکا! تو آنی که خود گفتی و چنان که گفتی آنی! من چه دانستم که این دود آتش داغ است، من پنداشتم که هرجا آتش است چراغ است، من چه دانستم که در دوستی کشته را گناه است، و قاضی خصم را پناه است، من چه دانستم که حیرت به وصال تو طریق است، و ترا او بیش جوید که در تو غریق است، خوانندگان ازو بر درِ او بسیارند و خواهندگانِ او کم، گویندگان از درد بی دردِ او بسیارند و صاحب درد کم.
الهی! چون از یافت تو سخن گویند از علم خود بگریزم، بر زهره ی خود بترسم در غفلت آویزم همواره از سلطان عیان در پرده ی غیب می آویزم، نه کامم بی، لکن خویشتن را در غلطی افکنم تا دمی بر زنم.
الهی! گَهی به خود نگرم، گویم از من زارتر کیست؟ گَهی به تو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست؟ گاهی که به طینت خود افتد نظرم گویم که من از هرچه به عالم بترم، چون از صفت خویشتن اندر گذرم از عرش همی به خویشتن درنگرم، ای سزاوار کرم و نوازنده ی عالم! نه با وصل تو اندوه است نه با یاد تو غم، خصمی و شفیعی و گواهی و حکم، هرگز بینما نفسی با مهر تو بهم، آزاد شده از بند وجود و عدم، در مجلس قدح شادی بر دست نهاده دمادم.
الهی! پسندیدگان ترا به تو جستند، بپیوستند، ناپسندیدگان ترا به خود جستند بگسستند، نه او که پیوست به شکر رسید، نه او که بگسست به عذر رسید، ای برساننده به خود و رساننده به خود، برسانم که کس نرسید به خود، ای راه ترا دلیل دردی فردی تو و آشنات فردی.
الهی! اینهمه نواخت، از تو، بهره ی ماست، که در هر نفسی چندین سوز و نور عنایت تو پیداست، چون تو مولی کراست، و چون تو دوست کجاست؟ و به آن صفت که تویی خود جز زین نه رواست این همه نشانست آیین فرداست، این خود پیغام است و خلعت برجاست.
ای خداوندی که رهی را بی رهی با خود بیعت می کنی، رهی را بی رهی گواهی به ایمان می دهی، رهی را بی رهی بر خود رحمت می نویسی، رهی را بی رهی با خود عقد دوستی می بندی، سزد بنده ی مؤمن را که بنازد اکنون، کَش عقد دوستی با خودیست، که مایه ی گنج دوستی همه نور است و بار درخت دوستی همه سرور است، میدان دوستی یکدل را فراخ است، ملک فردوس بر درخت دوستی یک شاخ است.