پس تو ها
میخواهم پستوهایم را بگردم آنجا افکاری خاک خورده است یک مشت آرزو و مقداری خنده برای روزگارم کافیست .
به " خود " میتوان چنین اجازه ای را داد که " خودش " نباشد .
دمادم : انسان همان است که خود ٬ باور میکند ....
"چخوف"
--------------------------------------------------
زندگی را از طبیعت بیاموزیم . چون بید متواضع باشیم و چون سرو ٬ راست قامت و چون صنوبر، صبور و چون بلوط مقاوم و چون رود ٬ روان و چون خورشید با سخاوت و مثل ابر با کرامت
---------------------------------------------------
در آشپزخونه تاریک و بی نور ٬ احتمال دارد از روی اُپن خیاری برداری و رویش نمک بپاشی و موقع خوردن متوجه شوی که موز بوده و فلفل سیاه رویش پاشیده ای
----------------------------------------------------
همیشه ی خدا دخترک روی این دو کلمه "نقش"و"نقشه" خیلی اذیت میشود . آیا این دو همیشه در لابلا و دربلندای درختان سپیدار زندگی جاری خواهند ماند؟ ترسیم است و تقریب و یا به رسم مُرَقّم تعقیب . روبه صفتانی با سه دُم بر پشت و زبانی از حلال و حرام نیازموده غیبت کنند و آش پشت پا برایت درست کنند و بگویند ما "هخامن " خواسته بودیم ایشان گاو مقدس هندویی تشریف داشتند آنهم از نوع دهاتی اش . آدمی هم که زود باور مینماید میگوید "احسنت" کاش این گاو "استرالیایی" بود . میدانید که گاوها به سکس و لاطائلاتش فکر نمیکنند و فقط عمل میکنند
دخترک هنوز هم به" نقش" فکر میکند که اسم مصدر " نقاش " است و "نقشه " . آدمی که متولد میشود ! یک پاش لب گوره و ضمنن مواظبه که موهایش سپید نشه"دخترک" به زور با "خودش" کنار می آمد . مجبور شد "دخترک" را بشکند تا "خودش" مدیون بماند.
--------------------------------------------------
عینکی رو که تازه خریده بود روی دماغش بالاو پایین کرد و خیلی خوشش آمده بود که سر صبحی شوهر همسایه گفته بود :چطوری خانم دکتر . روز به این زیبایی را تا هنوز نچشیده بود . اولین روز عینکی شدنش بود . به سوپر محله رفت تا "قاتق" بخرد . بقال محله گفت : خانم مهندس غیر از "قاتق" چیز دیگری لازم ندارن . دسته عینکش را تکانی داد و گفت : نه مرسی . داخل آشپزخونه خانه که شد ظرفای نشسته رو دید . در یخچال رو باز کرد کلم قرمز و کاهو و گوجه و خیار و هویج و سس و خیلی مرتبطات را برای درست کردن سالاد گذاشت روی اُپن آشپزخونه . همه رو خُرد کرد و توی کاسه بلوری بزرگ ریخت . دسته جارو برقی را برداشت و مشغول جارو کردن شد . احساس کرد عینکش اذییتش میکند . آنرا از روی دماغش برداشت و گذاشت روی اُپن ٬ بغل ظرف کریستالی پر از سالاد . گفت من تو رو میشناسم تو یک عینکی و من کارگر خانه.