وقتی آدم به این نتیجه می رسد که دنیا بر مداری از سوءتفاهمهای کودکانه می چرخد و کودکانه را که مینویسد به غیر از کودکهای بیست یا بیست و پنح ساله به بالا چیزی به ذهنش نمیرسد، حق دارد شهامت نوشتن آن چه را که به آن نیاز دارد، نداشته باشد.
کسی چه میداند؛ شاید اگر آن روز که کش و قوسی به خود دادم، دست هایم را زیر سرم گذاشتم و به فکر نوشتن داستان تازهای افتادم که بتوانم زندگیم را بر اساس آن دوباره بسازم، میتوانستم آن داستان را ننویسم و زندگیم همان طور ادامه پیدا میکرد که از اول قرار بود. شاید هم نه، آن داستان را که نوشتم کاری کردم تا زندگیم همان طور ادامه داشته باشد که قرار بود. در این کره ی خاکی که بخش بزرگی از زندگی موجوداتش را سوءتفاهم تشکیل میدهد، چه کسی میتواند ادعا کند همه چیز بر وفق مرادش بوده است. شاید هم نه، وفق مراد ما همان چیزی است که پیش آمده و نه غیر آن.
دست هایم را از زیر سرم بیرون میآورم، کش و قوسی به خود می دهم و بعد از اینکه چند لحظه به کاغذهای سفید جلویم خیره میمانم، شروع به نوشتن می کنم:
سوءتفاهمی در کار نیست، اولین سوءتفاهم در اولین ثانیههای همان لحظهای به وجود میآید که آدم از ترس به وجود آمدن سوءتفاهم چیزی را که به گفتنش نیاز دارد پنهان میکند. شاید به همین خاطر باشد که همیشه قبل از اینکه به...
تا همین جا بود! درست تا همین جا نوشته بودم. خودم میدانم چی به چی است، اما ترس از اینکه سوءتفاهمی به وجود بیاید که این داستان را آن طور که می خواهد تمام کند، نگذاشت آن چیزی را بنویسم که به آن نیاز دارم. می ترسم بخواند و یک وقت خدای ناکرده...