گفتم:«بابا تو کجایی؟ صدباز زنگ زدم! چرا گوشی را برنمی داری؟»
خندید. گفت:«خوشحالم، خوشحالم، خیلی خوشحالم.»
گفتم:«چی شده مگه؟ واسه چی خوشحالی؟»
گفت:«هیچی بابا، همینطوری!» صداشوکمی پایین آورد و با پوزخند ادامه داد:«باید نوبت بگیری که بتونی باهام حرف بزنی، الکی که نیست!»
خندیدم، داشت شوخی می کرد. باز هم خندید، خوشحال بود.
روز بعد تو خیابون اتفاقی دیدمش، فهمیدم که راست می گفت، باید نوبت می گرفتم...!